#چادر_گلی_پارت_7
یه کش و قوسی به خودم دادم که بدتر کل عضله هام گرفت. روتختی ام رو مرتب کردم، دست وصورتم رو هم شستم و رفتم توسالن.
مامان داشت با یه وسواس خاصی ساعتی رو که دوازده ظهر رو نشون می داد، گرد گیری می کرد.تا دو که بابا می اومد و خرید های شب رو می آورد خیلی وقت بود؛ برای همین هم واسه خودم یه لیوان چایی ریختم و با سرشیری که با باز کردن در یخچال بهم چشمک زد، خوردم.
داشتم با صبحونه ی مایل به ناهارم فاز می گرفتم که مامان صدام زد:
ـ ماهرخ، مامان هستی؟
ـ بله مامان جون، تو آشپزخونه ام.
ـ بیا یه دستمال نم کن برو بالا لوستر هارو گرد گیری کن.
ـ هو(صدام رو کشیدم) مامان آخه کی به خاک های روی لوستر توجه می کنه؟
ـ خونه مادر داماد باید تمیز باشه؛ دوست ندارم برم زیر سوال.
ـ آخه کی سوال پرسیده مادر من که شما بخوای بری زیر سوال؟
ـ ماهرخ اگه نمی خوای کمک کنی بگو تابرم دنبال اصغر؟
ـ دست شما درد نکنه که من رو با اصغر تو یه رده می بینی.
اصغر یه پسر۳۰ساله هس که سر کوچه بادکنک می فروشه و یه خورده هم معلولیت ذهنی داره. بیچاره مامان و باباش ولش کرده بودن سرراه. حاج آقا موسوی ازش نگه داری می کنه.
حاج آقا موسوی هم پیش نماز محلمون و هم دوست صمیمی باباست؛ یه مرد کاملا باخدا که من از بچگی عمو صداش می کردم.
آب دستمال رو که خوب گرفتم رفتم سمت سالن. دوتا گل میز، رو هم گذاشتم ورفتم بالا. خدا برکت قدم بده، رعنایی بودم واسه خودم ها. حالا من با این همه ابهت ورعناییم، حالا بِساب کی نَساب!
آیفون که زده شد، مامان رفت در رو باز کرد و پشت سرش صدای بابا تو خونه پیچید:
ـ سلام بر مادر و دختر زحمت کش.
ـ سلام بر پدر مهربان.
و قبل از هر حرفی، زود خودم رو لوس کردم و گفتم:
بابا اگه بدونی مامان چقدر از من کارکشید؛ با شلاق منو کبود می کنه اگه کار نکنم!
ـ راس می گه مریم؟
romangram.com | @romangram_com