#چادر_گلی_پارت_6
درهمین حین محمد که داشت ظرف سالاد رو تو یخچال می ذاشت، کنار بابا نشست و حرف نازگل رو ادامه داد:
ـ هرکاری شما صلاح بدونید، ما همون رو انجام می دیم. می خواین فردا شب خانواده نازگل رو دعوت کنید ک باهم تصمیم بگیریم؟
ـ آره بابا جون، الان به مریم می گم که به طاهره خانم زنگ بزنه. اینجوری آقای محمدی هم می بینیم.
برق شادی چشم های نازگل از چشم هیچ کس دور نموند.
چایی هامون روکه خوردیم، مامان رفت سمت تلفن ک به طاهره خانم زنگ بزنه، باباهم سرگرم روزنامه خوندن شد، محمد و نازگل هم رفتن تو حیاط لاو بازی، من هم از بی کاری کنار مهدی نشستم و
مثل همیشه مهدی آمار فاطمه رو گرفت. داداش ما هم خاطرخواه فاطی شده بود منتهی به روی مبارکش نمی آورد.
ـ من که می دونم دلت پیش فاطمه هست، چرا مثه آدم حرف نمی زنی؟
ـ چون دل من پیش فاطمه نیست و تو داری اشتباه می کنی؛ حالا گیریم هم که باشه،فاطمه اصلا مناسب خانواده ما نیست، یعنی... بابا قبول نمی کنه.
و سرش رو پایین انداخت.
ـ یعنی چی مناسب خانواده مانیست مهدی،چون به روز می گرده مناسب نیست؟
ـ بی خیال ماهرخ!
ـ تو قبول کن، اگه اونم قبول کنه شاید بتونیم ظاهرش رو تغییر بدیم.
این حرف من با صدای مامان بی جواب موند ومامان مثل کسی که انگار خیلی عجله واسه گفتن حرف اش داره گفت:
ـ به طاهره خانم زنگ زدم، فرداشب واسه شام میان.
و رو کرد به بابا و ادامه داد: محمود، فردا که از سرکار بر می گردی،سرراهت ماهی تازه وسبزی ولوبیا و...بگیر، یادت نره ها؛ می خوام سبزی پلو با ماهی درست کنم. الان هم بچه ها رو صدا کن بیان داخل باهاشون کاردارم.
و به تبعیت از حرف مامان، بابا رفت که نازگل و محمد رو صدا کنه.
٭٭٭٭٭
وای خدای من چه روز کسل کننده ای؛ اصلا حوصله ندارم از جام بلندشم.
ولی مجبورم، باید کمک مامان شام امشب رو آماده کنم.
romangram.com | @romangram_com