#چادر_گلی_پارت_57
ـ ببینم؟
ـ وایسا، الان میارمش.
و خم شدم و از زیر تختم جعبه ی بزرگی رو بیرون کشیدم. ودرش رو برداشتم و مقابل نازگل گرفتمش.
ـ وای ماهرخ، چه خوشکله، اینو کی خریدی؟
ـ خیلی وقته، ولی هیچ وقت نشد بپوشمش.
ـ این خیلی خاصه، همین رو بپوش.
با کمک نازگل آماده شدم و لباسم رو هم پوشیدم. روسری سفید رنگم رو هم سر کردم و دور گردنم گره اش زدم.کفش رو فرشی ام رو هم پا کردم. به نظر خودم که خیلی خوب شده بودم.
ـ ماهرخ؟
ـ هووم؟
ـ بشین یکم آرایشت کنم.
ـ وای نه، صورتم سنگین می شه، خفه می شم.
ـ بشین فقط ریمل می زنم.
ـ فقط ریمل بزنیا.
ـ باشه، قول.
و به اجبار نشستم.بس که برام ریمل زد پلک هام باز نمی شد. ولی چون آرایش نمی کردم همون ریمل هم کلی تغییرم می داد. داشتم خودم رو تو آینه نگاه می کردم که
آیفون زده شد.
ساعت هفت وربع بود، یعنی اینقدر هول هستن که زودتر از ساعت قرار اومدن؟
در باز شد و من و نازگل هم ساکت شدیم ببینیم کیه؟
صدای سلام واحوال پرسی که بلند شد، فهمیدیم
مامان و بابای نازگل اومدن. واسه همین از اتاق اومدیم بیرون و مشغول سلام و احوال پرسی بودیم که دوباره زنگ رو زدن!
romangram.com | @romangram_com