#چادر_گلی_پارت_55
ـ ماهرخ لوبیا پلو با ماهیچه خوبه؟
ـ نمی دونم مامان، هرچی می دونی خوبه، بپز.
ماهرخ هم در حالی که درگیر لقمه تو دهنش بود گفت:
ـ ولی به نظر من مرغ شکم پر و شش لیک بهتره.
ـ تو ببین دلت کدومش رو کشیده، همون رو بپز!
ـ وای من دلم چیزای ترش کشیده.
ـ پس لواشک پلو بپز.
و با دیدن آبی که از لب و لوچه نازگل راه افتاد، ریز، ریز خندیدم.
هنوز ناهار آماده نبود که داشتن تدارکات شام می چیدن.
ـ مامان ناهار چی داریم؟
ـ هیچی.
ـ خسته نباشی دلاور.
و همین جور که غر می زدم، یه بسته گوشت از یخچال بیرون آوردم و یه شامی ماهرخ پسند درست کردم.
واقعا اگه من نبودم، از گرسنگی تلف می شدن. خدا من رو ازشون نگیره، به حق پنج تن!
بعد از ناهار، هرکس مشغول یه کاری شد؛ من و مامان رفتیم سراغ غذا، نازگل سالاد و دسر، بابا و محمدهم که برای خرید میوه و شیرینی رفتن.
ساعت شش و ده دقیقه بود. تقریبا همه چیز آماده بود، جز خودم.
عاقد و خانواده ی شهرام هم ساعت هفت و نیم می اومدن.
پریدم تو حمام و خودم رو گربه شور کردم و اومدم بیرون.
دقیقا مثل گربه ای که خیس می شه و می پره بیرون و خودش رو می تکونه.
نم موهام رو گرفتم. درکمدم رو باز کردم و نگاهی عاقل اندر صحیفی به رگال لباس هام انداختم. واقعا نمی دونستم چی بپوشم.
romangram.com | @romangram_com