#چادر_گلی_پارت_54



ساعت حدود دوازده بود که رفتن.

چقدر همه چیز زود اتفاق افتاد.

اصلا چرا قبول کردم؟!

اصلا چرا قبول نکنم؟!

من هیچ شناختی ازش نداشتم. فقط می دونم پسر دایی نازگله. همین.

امیدوارم انتخاب اشتباهی نکرده باشم. حالا درسته مثل دخترای دیگه با عشق ازدواج نمی کنم، ولی امیدوارم این عشق به وجود بیاد.

باهمین فکر روی تختم درازکشیدم. خیلی ذهنم مشغول بود.

اگه اشتباه کرده باشم چی؟

اگه پشیمون شم، اگه اون چیزی که نشون می ده نباشه چی؟

خدایا کمکم کن...

صبح با سر و صدای نازگل و مامان بیدار شدم. داشتن بساط شام امشب رو آماده می کردن، البته هنوز در مرحله برنامه ریزی بود.

دست و روم رو شستم و رفتم آشپزخونه:

ـ سلام به کزت های زرنگ

ـ سلام عروس خانم.

این رو نازگل گفت و رفت سمت سبزی های پاک نشده.

مامان: ماهرخ، مربای به تو یخچاله، بیارم برات؟

ـ نه، خودم بر می دارم.

و مربا رو آوردم که یه صبحونه دبش بزنم. یه لقمه خودم خوردم، یه لقمه هم دهن نازگل گذاشتم، هرچی باشه حامله اس، دلش می کشه.

مامان که سخت مشغول فکر کردن بود، گفت:


romangram.com | @romangram_com