#چادر_گلی_پارت_53
مامان که صورت اش پراز تعجب بود، از جاش بلند شد و اومد سمتون. ماهرخ رو بوسید و بعدم من رو بغل کشید و در گوشم گفت:
ـ چی شد که قبول کرد، این که انگارقرص مخالفت خورده بود.
ـ مامان این جا جاش نیس.
شیرین خودش رو چسبونده بود به ماهرخ و ذوق می کرد.
نازگل ظرف شیرینی رو برداشت و با گفتن مبارکه، مبارکه، ازمون پذیرایی کرد. بابا که تااون لحظه سر جاش ایستاده بود، صدام کرد و خواست که برم کنارش:
ـ جان، بابا؟
ـ مبارکه پسرم، می بینم که سر بلند بیرون اومدی.
لبخند عمیقی زدم و سرم رو پایین انداختم.
ـ شهرام، برو دست پدر ماهرخ رو ببوس.
این رو بابا گفت و رفت که با ماهرخ روبوسی کنه. البته چون ماهرخ به من هنوز مَحرم نشده، با باباهم محرم نبود، و روبوسی با بابا براش سخت بود. این رو از صورت خجالت زده ی ماهرخ می شد دید. اما بااین وجود بابا پیشونی اش رو بوسید و کنار ایستاد که بیشتر از این معذب نباشه.
منم رفتم که دست آقای ضیافت روببوسم اما نذاشت و بجاش بغلم کرد.
اگه وصلت بین دوتا خانواده غریبه بود، این روبوسی ها و شادی کردن ها هم نبود، همه چیز آروم و معذب برگذار می شد.
بقیه قرار ها گذاشته شد، و قرار بر این شد که فردا بریم عقد کنیم که برای خرید کردن راحت باشیم. عروسی هم با اصرار های من که تو گوش بابا می خوندم، شد واسه یک ماه دیگه.
همه چیز خیلی سریع و خوب پیش رفت. انگار که شانس با منه.
با اصرار آقای ضیافت شام هم موندیم و بعد از مدت ها استرس و دلهره، امشب آروم سرم رو روی بالشت گذاشتم...
این، اولین شب آرامش منه!
٭٭٭٭٭
ماهرخ
٭٭٭٭٭
romangram.com | @romangram_com