#چادر_گلی_پارت_52
ـ نه، اتفاقا من دوست دارم چادری باشید. چادر خیلی بهتون میاد؛ مخصوصا اون که دیروز تو کوچه سرتون بود...
این رو با یه مکث بهش گفتم. سرش رو انداخت پایین.
ادامه دادم:
ـ من دختر با حیا و خانم کم دیدم. دختری که خانواده دار باشه، متین باشه، کم دیدم. من احساس می کنم شما همه ی اینارو در خودتون دارید. امیدوارم این حسم اشتباه نباشه. و توقع دارم این حیا و خانمی تا همیشه حفظ بشه، شرط خاصی هم ندارم. اگه شما شرط خاصی دارید، من سرتا پا گوشم.
ـ هر چیزی که لازمه ی مرد بودن هست رو می خوام داشته باشید. من دنبال تجملات و مهریه زیاد نیستم، چون چشم و دل سیرم. اما توقع دارم که مرد زندگیم اون قدر تامین باشه، که فقط مال خودم باشه، در ضمن با سیگار و مشروب و مهمونی های شبانه و... مخالفم. تمام دوست های مجردتون رو باید فراموش کنید، البته اگه قراره با هم وصلت کنیم. من نمی دونم تو گذشته ی شما چی بوده و چی گذشته، هر چیزی و هر کسی رو که مربوط به گذشتتون می شه رو کنار بذارید.
ـ چرا وصلت نکنیم، من تنها دوستم ستار هس، شریکیم باهم، اگه باهاش آشنا شید متوجه می شید که ستار ضرری برامون نداره.
ابرویی بالا انداخت وادامه داد:
ـ امید وارم!
ـ حالا اگه حرف دیگه ای نمونده، بریم بیرون، منتظرن!
ـ حرف که نه، اما منم مثل شما سوال دارم.
این دفعه من منتظر نگاه اش کردم.
ـ شما چرا من رو انتخاب کردین؟!
ـ خوب، این رو قبلا هم گفتم بهتون، که وقار و متانت یه دختر، تو ذهن ما مردا حک می شه. من روز اول بخاطر چادری بودنتون، به خودم اجازه ندادم باهاتون بیش تر از حدم صحبت کنم، با اینکه خیلی ازتون خوشم اومده بود. درسته، از یادم رفتین؛ ولی انگار خدا می خواست شما از خیابون رد شید و من چادرتون رو آب شلی کنم و بفهمم خواهر شوهر دختر عمم هستید.
سرش رو به معنای این که داره به حرف هام گوش می ده تکون داد و متفکرانه گفت:
ـ عجب!
و از جاش بلند شد. این یعنی این که برگردیم سالن.
در اتاق رو باز کردم و کنار ایستادم تا اول ماهرخ بیرون بره.
این اولین باری بود که از ته قلبم خوش حال بودم و می خندیدم. دقیقا مثل پسر بچه هایی که به جایزه شون رسیده باشن.
از لبخند عمیق روی لب هام، صدای کل و دست زدن هاشون بلند شد.
romangram.com | @romangram_com