#چادر_گلی_پارت_51

پشت سر ماهرخ راه افتادم و به اتاقش رفتیم.

لبه ی تختش نشستم.

توقع داشتم بشینه روی مبل روبروم؛ اما اونم لبه ی تخت، البته با فاصله نشست!

هم چنان سرش پایین بود. نمی دونستم از کجا و چجوری شروع کنم. آب دهنم رو قورت دادم.یه خورده مِن و مِن کردم و بعد خیلی ریلکس وآروم گفتم:

ـ خوب؟!

با تعجب سرش رو بالا آورد و منتظر نگاه ام کرد:

ـ چی خوب؟

ـ ماهرخ خانم، راستش، من یه سوال دارم اول از هرچیزی، که جوابش برام خیلی مهمه!

هم چنان منتظر نگاه ام می کرد.

ـ می شه بپرسم؟

ـ اگه خیلی شخصی نباشه، بله!

ـ چرا به شهروز جواب منفی دادین؟

ـ چرا از خودش نپرسیدی؟

ـ چون شهروز خیلی تو داره، و اصولا با کسی حرف نمی زنه.

ـ آها.

ـ خوب؟

مکثی کرد و ادامه داد:

ـ چون زمین تا آسمون، با اعتقادات، و معیار های من فاصله داشت. من مجبور نیستم، کسی رو که با چادر من مخالفه، انتخاب کنم؛ مجبور نیستم خودم رو بسپارم به کسی که به اجبار پدرش داره ازدواج می کنه. وصد تا چیز دیگه...اگه شما هم مثل داداشتون هستید، بیشتر از این وقت خودتون رو نگیرید؛ جواب من... منفیه!

فقط نگاه اش می کردم. چه بی پروا و محکم حرف می زنه. چه مطمئن میگه جوابم منفیه!

خدایا این دختر، چرا این همه متفاوته؟!


romangram.com | @romangram_com