#چادر_گلی_پارت_50

بابا زنگ خونشون رو زد. سبد گل رو دست گرفتم و جعبه شیرینی رو هم دست شیرین دادم.





در با یه تقه ی آشنا باز شد.

مسیر حیاط تا در ورودی خونشون رو که طی کردیم شیرین گفت:

ـ راستی تو خونشون رو از کجا بلد بودی ناقلا؟

ـ من مثه پلیس فتا می مونم، حواسم به همه جا هست.

و ریز ریز خندیدیم.

آقای ضیافت(پدر ماهرخ) و خانم ضیافت برای خوش آمد گویی، جلوی در ایستاده بودن.

دوتا داداش های ماهرخ و نازگل هم به تبعیت از خانم و آقای ضیافت اومدن برای خوش آمد گویی. هم همه ی سلام و احوال پرسی بلند شد. دسته گل رو دادم به خانم ضیافت وداخل سالن رفتیم و بعداز تعارف کردن هاشون، هرکدوممون روی مبل نشستیم.

حرف های عامیانه که رد و بدل شد، خانم ضیافت رفت آشپزخونه و زود برگشت؛ وپشت سرش قامت ماهرخ تو چادر گل دار سفیدش نمایان شد. سینی چای ای که دستش بود رو جلوی جمع گرفت تا رسید به من. قدرت اینکه نگاه اش کنم رو نداشتم. من عاشقش نبودم، اما بد دلم گرفتارش شده بود. این همه حیا و سادگی و متانت... همه اش تو ماهرخ جمع بود.

ـ بفرمایید.

نگاه اش رو سینی چای بود. این رو زیر چشمی دیدم.

خیلی آروم و شمرده، شمرده یه استکان برداشتم. دلم نمی خواست این لحظه تموم شه.

ـ ممنونم!

بدون هیچ جوابی رفت.

دلم رو بیشتر از همیشه با خودش برد!

بعداز پذیرایی،

شرط و شروط های عامیانه گذاشته شد، البته نصفه و نیمه؛ چون قرار بود من و ماهرخ باهم صحبت کنیم. دقیقا ‌چیزی که من منتظرش بودم.




romangram.com | @romangram_com