#چادر_گلی_پارت_49

به مامان زنگ زدم، اون ها هم داشتن آماده می شدن. سرراه یه جعبه شیرینی و یه دسته گل هم سفارش دادم. البته دسته گل که نه، یه سبد کوچولو که جمعا هفتا گل رز توش جا می شد. بعد از حساب کردن هر دو، به راه افتادم.

همش استرس داشتم، که نکنه چیزی از قلم بیفته. دوس داشتم همه چیز کامل باشه.

با همین استرس و خیالاتم به خونه رسیدم، و با یه بوق اومدنم رو اعلام کردم. چند دقیقه بعد، درباز شد و بابا و مامان و شیرین اومدن بیرون و سوار شدن.

ـ سلام بابا، سلام مامان، چطوری شیرین؟

بابا: سلام شازده داماد.

مامان: سلام پسرم، ماشاء الله مادر.

شیرین: جوووون، چه پلنگی شدی، هههههه.

و غش غش خندید.

ـ ما که نمی تونیم پلنگ بشیم، شما دخترا با صدتا عمل پلنگ می شید.

ـ اصلا کی به تو گفته بری خواستگاری وقتی دهنت بوی شیر می ده هنوز؟

ـ می خوام زن بگیرم که بزرگم کنه دیگه.

ـ واه واه واه، به حق چیزای نشنیده!

کل کل شیرین که تموم شد، بابا آینه ی جلوی ماشین رو پایین آورد و دستی به موهاش کشید و هم زمان گفت:

ـ شهرام شیرینی خریدی؟

ـ بله، گل هم خریدم، صندوق عقبه.

ـ خوبه. پس راه بیفت تا نظرشون عوض نشده.

حرفای باباهم که همش استرس به آدم می داد.

استارت زدم، موزیک رو بلند کردم و به سمت منزلگه یار، گاز دادم!

بعد از یه ترافیک سر سام آور، بالاخره به خونه ی یار رسیدیم. دل تو دلم نبود.




romangram.com | @romangram_com