#چادر_گلی_پارت_45



بابا که مشخص بود، از خوش حالیه من خوشحال گفت:

ـ ماهرخ دختر باشخصیتیه؛ امیدوارم قبول کنه.

با این حرفش رفتم تو فکر. یعنی قبول می کنه یا من رو هم مثل شهروز رد می کنه؟

ـ بابا شما نمی دونی چرا شهروز رو قبول نکرد؟

ـ نه، شهروز چیزی نگفت، ماهم چیزی نپرسیدیم. تازگی ها هم همش سرش تو گوشیه. فکر کنم جدید پیدا کرده.

ـ عجب... چی بگم. خیلی خوب، من برم مغازه، فردا عصر میام دنبالتون. به آبجی شیرین هم بگید بیاد، یه دونه خواهرمه، باید باشه.

مامان که رفته بود آشپزخونه با سینی چای اومد و گفت:

ـ کجا مادر، چایی آوردم.

ـ نمی خورم، باید برم مامان.

ـ بمون، گفتم گلی خانم برات فسنجون بپزه.((گلی خانم یه جورایی مستخدم خونمونه))

ـ ستار منتظرمه، باید برم دنبالش. بذار یه شب دیگه.

ـ باشه مادر، اصرار نمی کنم.

و روی ماه جفتشون رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون. خیلی خوشحال بودم، تو تک تک سلول هام عروسی بود. با یه حال خوب رفتم دنبال ستار و توی مسیر همه چیز رو براش تعریف کردم.

خیلی خوشحال شد، جوری که انگار خودش داشت می رفت خواستگاری.

از ته دلم می خواستم زود فردا بشه.

مثل بچه هایی ک قول یه چیزی رو بهشون می دن و می گن فردا برات می خریم.

با این فکر و خیال، روزم رو شب کردم و شبم رو فردا...

صبح با يه حالت خاصی از خواب پريدم. احساس كردم يه چيزى از روم رد شد. از تخت پایین پريدم و جام رو تكوندم که با يه سوسك فوق العاده پير روبرو شدم . از اون سوسك هايي كه اگه برن تو دهن، پاها شون بين دندون گير مي كنه!

پرتش كردم پايين و شاخكش رو گرفتم و از پنجره انداختمش پايين؛ خواستم به مرگ طبيعى بميره.


romangram.com | @romangram_com