#چادر_گلی_پارت_44

ـ نه بابا، نه حرف زدم باهاش، نه چیزی می دونه.

ـ خیلی خوب.

و رو کرد به مامان و گفت:

ـ پاشو مژده. پاشو گوشی رو بردار یه زنگ بزن خونشون، قرار بذار واسه فردا شب.

مامان که انگار غرورش نمی ذاشت قبول کنه گفت:

ـ من زنگ نمی زنم شهداد. اگه دوباره جواب منفی بدن چی؟

ـ تو بزن خانم، ان شاء الله که نمی دن.

تو دلم عروسی بودا، با نیش باز نگای مامان کردم. مامان هم با غضب به سمت تلفن رفت. بگذریم از اینکه چندبار وسط راه پشیمون شد...

تلفن رو گذاشت در گوشش و کلافه تو سالن قدم می زد.



بعد از چند ثانیه صدای سلام و احوال پرسی مامان بلند شد:

ـ الو، سلام. احوال شما، خوبین، مچکرم، بله، سلام دارن خدمتتون، ممنونم، قربان شما. غرض از مزاحمت، زنگ زدم خدمتتون که اگه اشکالی نداره فردا شب برای امر خیر مزاحمتون بشیم. نه... نه، این دفعه برای شهرام جان! بله، نه خواهش می کنم، بله. باشه، پس ما خدمت می رسیم. ان شاء الله، امری نیست، سلام برسونید، خدا نگهدارتون.

استرس داشتم، رفتم سمت مامان و با استرسی که تو چشم هام موج می زد گفتم:

ـ چی شد مامان، چی گفتن؟

ـ هیچی گفتن ما از شهرام خوشمون نمیاد.

ـ مامان، اذیت نکن.

یه سری از تاسف برام تکون داد و گفت:

ـ هیچی، گفتن قدم رو سرمون بذارید و تشریف فرما شید.

ـ ایول.

و بعد با نیش باز رفتم سمت بابا و دست هامون رو بهم زدیم.


romangram.com | @romangram_com