#چادر_گلی_پارت_42
چقدر چادر گل دارش بهش می اومد. انگار فرشته ها! شاید امروز، بیشتر از هر روز دیگه تو دلم نشست.
چه نجابتی داشت. حالا هر دختر دیگه ای بود، جیغ و داد راه می انداخت. ولی چقدر خانمانه رفتارکرد.
پس اینجا خونشونه. من بارها ازاین کوچه رد شدم؛ نمی دونستم که یه روز اینجا می شه کوچه عشق!
دیگه نمی تونم بیشتر از این دست، دست کنم. باید با مامان اینا حرف بزنم.
و به تبعیت از فکرم، به سمت خونمون ماشین رو گاز دادم.
مثل همیشه کلید نداشتم؛ یعنی داشتم، ولی از بس که خونه بابا اینا نمی اومدم نمی دونستم کلیدم رو کجا گذاشتم. واسه همین زنگ در رو فشار دادم و منتظر موندم که باز کنن.
با یه تقه در باز شد و رفتم داخل.
از بین گل و درخت های بارون خورده وسط حیاط رد شدم و به در چوبی عمارت که باز بود رسیدم.
مامان و بابا هر دو روی کاناپه نشسته بودن و داشتن درمورد حساب و کتاب های شرکت صحبت می کردن که با وارد شدن من مامان عینک طبی اش رو برداشت و گفت:
ـ اومدی پسرم؟
ـ بله، سلام.
و هر دو جوابم رو دادند.
نشستم روی کاناپه روبه روشون. یه دونه خیار برداشتم و یه گاز زدم و همون طور که صدای خیار خوردنم کل خونه رو پر کرده بود گفتم:
ـ بابا؟!
ـ برو سر اصل مطلب!
ـ جان؟
ـ می گم برو سر اصل مطلب شهرام؛ چی می خوای که تا اینجا اومدی و این جوری صدام می کنی؟
ـ هیچی!
ـ خوب این هیچی رو توضیح بده برام پسرم.
ـ چیزه، اِ، می دونی بابا، می خوام برید خواستگاری!
romangram.com | @romangram_com