#چادر_گلی_پارت_40

ماهرخ

٭٭٭٭٭



چه بارون شدیدی گرفته. این اولین بارون پاییزی، توی اولین روز از مهره.

وای من عاشق بارونم. چه هوای خوبیه، اصلا عالیه.

چون هوا ابری بود، داخل خونه سایه افتاده بود و تقریبا تاریک شده بود.

ولی ساعت چهار بعداز ظهره و هیچ کسی هم خونه نیست.

حوصله ام سررفته. کاش حالا که بارون شدتش کم شده و نم نمک می زنه، برم زیر بارون.

واسه همین هم رفتم تو اتاقم و یه سوئی شرت پوشیدم، روسری و چادر گل دارم رو هم سر کردم و رفتم تو حیاط.

وای معرکس. بوی خاک و بارون باهم قاطی شده. تا تونستم نفس کشیدم. آخه من همیشه تو این هوا عاشق می شم؛ عاشق طبیعت، عاشق هوا، عاشق خدا، البته خدا که همیشه عاشقش ام. کلا من تو این هوا، عاشقم!

درخت های توی حیاط حسابی بارون خورده بودن. کاش برم یه نگاهی هم به کوچه بندازم، ببینم چند تا درخت جلو درمون، در چه حالن.

در کوچه رو باز کردم، یه سرک کشیدم، هیچ کس تو کوچه نبود. نزدیک درخت هارفتم؛ آخی داره ازشون شبنم می چکه. خدایی عجب صحنه ایه. یادم باشه یه نقاشی بکشم که هواش این جوری باشه.

خوب درخت هارو دید زدم برگشتم و کل کوچه رو نگاه کردم. جالبه که این همه خلوته؛ آخه کوچه ما تهش می خوره به خیابون اصلی، عجیب تر این که تو هوای به این قشنگی، حتی یه ماشین هم رد نمی شه بره تو خیابون اصلی!

تو تفکرات خودم غرق بودم که یه صدای ماشین اومد. دویدم زود برم داخل حیاط که سر تا پام شد پراز گل و آب بارونی که وسط کوچه جمع شده بود.

گند زده شد به چادرم.

ـ وای خانم معذرت می خوام، متوجه نشدم کسی تو کوچه هست، باسرعت پیچیدم، فکر کردم خلوته...

همین طور فک می زد، سرم رو آوردم بالا بهش بگم ، یه دقیقه نفس بگیر که چشم هام چهار تا شد!

اِ، این که پسر دایی نازگله!

ـ اِ، ماهرخ خانم شمایی، من واقعا شرمندم. نمی دونم چرا هر بار جز گل و آب چیزی از من به شما نمی رسه. واقعا ببخشید.

از این حرفش خندم گرفت؛ دفعه پیش هم چادرم رو گِلی کرد. بازم به حرمت آشنا بودنمون چیزی نگفتم و خیلی مودبانه جواب دادم:


romangram.com | @romangram_com