#چادر_گلی_پارت_4
ـ آها، یادم رفت یه لحظه، باشه ممنون که گفتید.
و خودشو کنار کشید تا من برم داخل مغازه.
به سمت اتاق پرو رفتم و تقه ای به در زدم که فاطی عصبانی در رو باز کرد.
آروم گوشه در رو باز کردم و سرم رو تا نیمه بردم داخل.
ـ معلومه کجایی ماهرخ؟ یک ساعته اینجا معطل توام،دیگه می خواستم به این پسره بگم بیاد نظر بده.
ـ داشتم ویترین رو نگاه می کردم، غر نزن حالا که اینجاهستم.
همین جور ک برام پشت چشم نازک می کرد ادامه داد:
ـ خوب نظر بده، قشنگه؟
ـ آره، ولی خیلی یقه اش بازه.
ـ اشکال نداره، جایی که بدونم مناسبه می پوشمش حاج خانم.
یه لبخند زدم و در رو بستم.هم زمان صدای همون آقا دوباره بلند شد:
ـ چطور بود خانم؟
ـ خوب بود،حالا بذارید خودش بیاد،می گن خدمتتون.
سری تکون داد و رفت کنار دوستش نشست. من هم برگشتم و بقیه جنس ها رو نگاه کردم. متوجه پچ پچ دوتا پسرا شدم،ولی چون نمی دونستم در مورد منه یا نه،به رو خودم نیاوردم.دو دقیقه گذشت تافاطی از پرو اومد بیرون. منتظر شدم تاپول لباسش رو حساب کنه. صدای چک و چونه زدن دوتاشون بلند شد. ازاون جایی که حوصله این کارها رو نداشتم، دوباره از مغازه بیرون اومدم.
پنج دقیقه ای تو راهرو قدم زدم اما خبری از فاطی نشد. دوباره به مغازه برگشتم وبا یه قیافه حق به جانب گفتم:
ـ هنوز حساب نکردی فاطمه جون؟
ـ آقا تخفیف نمی دن خوب.
فروشنده هم به من نگاه کرد و گفت:
ـ خانم باور کنید تخفیف دادم بهشون؛قیمت لباس صدوهشت تومن بود، صد براشون حساب کردم. منتهی ایشون قانع نمی شن.
ـ مرسی آقا،شما لطف کردین.
romangram.com | @romangram_com