#چادر_گلی_پارت_3

و گوشیم رو ازکیفم درآوردم که به مامان زنگ بزنم. بعد از چند تا بوق، صدای مامان تو گوشی پیچید:

ـ الو ماهرخ؟

ـ سلام مامان خانم.

ـ سلام دخترم، کجایی مادر؟

ـ کلاسم تموم شد، حالا می خوام با فاطمه برم خرید.

ـ برو مادر، مواظب خودتون باشید.

ـ چشم، چیزی لازم ندارید؟

ـ نه عزیزم، خدا پشت وپناهتون.

ـ فدات مامان.فعلا

گوشیم رو انداختم تو کیفم

و به سمت مرکز خرید نزدیک دانشگامون راه افتادیم.تک، تک مغازه ها رو نگاه می کردیم وجلو می رفتیم.چه لباس های قشنگی؛ اما همشون یا یقه هاشون باز بود، یا بی آستین بودن.

ـ وای ماهرخ ببین چه لباس خوشکلیه.

ـ آره قشنگه، ولی خیلی لختیه.

ـ حالا بیا بریم بپوشمش.

ـ باشه تو برو داخل، منم ویترین رو می بینم و میام.

و شروع کردم با دقت کل ویترین رو برانداز کردم. چه لباس ها و پارچه های رنگارنگی؛ انگار کُلاژ!

حسابی تو دنیای هنری خودم غرق بودم که یکی گفت: ببخشید!

سرم رو بلند کردم و برگشتم سمت صدا و با صورت پر از سوالم نگاش کردم!

صاحب صدا یه مکث کوتاهی کرد و گفت:

ـ دوستتون تو اتاق پرو منتظر شما هستن، بفرمایید داخل.


romangram.com | @romangram_com