#چادر_گلی_پارت_35
دوباره ساعتم رو نگاه کردم، پنج و بیست دقیقه بود. از جام بلند شدم و کم کم آماده شدم. البته من که کار خاصی نداشتم اما از پیچیدن موهام شروع کردم.
کارهام رو که انجام دادم، گوشیم رو برداشتم و به فاطی زنگ زدم:
ـ الو ماهرخ، آماده ای؟
ـ سلام، آره، نمی شه زودتر بیای؟
ـ علیک سلام، قرارمون شش بود، الان شش ربع کمه، تا تو یه چایی بخوری، من اومدم.
و تق قطع کرد.
به ناچار رفتم و یه استکان چایی ریختم. عجیب بود که همه خواب بودن، انگار که کوه کندن.
بی سر و صدا استکان چایی ام رو برداشتم و با کلوچه خونگی های مامان خوردم.
چایی ام که تموم شد، چادرم رو سر کردم، کیف دستی ام رو هم برداشتم و ازخونه بیرون رفتم.
دو دقیقه بعد فاطی رسید.
ـ سلام بر مادر شهید!
ـ سلام و حناق. صدبار گفتم از این شوخی ها نکن، تو چکار به شهدا داری؟
ـ باشه بابا، غیرتی نشو، من خاک پاشون هم هستم. حالا کجا بریم؟
ـ نمی دونم، بریم یه جایی که بشه راه بریم.
و نیم ساعت بعد به پاساژ نزدیک دانشگاه رسیدیم. نمی دونم فاطی چه علاقه ای به اونجا داره.
هی ثانیه به ثانیه اونجاست!
ماشین رو که پارک کردیم، رفتیم داخل پاساژ. این هم از هواخوری ما. من رو باش با کی رفتم سیزده به در!
٭٭٭٭٭
شهرام
romangram.com | @romangram_com