#چادر_گلی_پارت_34

ـ نمی دونم، چی شده؟

ـ مشتلق بده تا بگم.

و برای مسخره بازی یه سکه پونصدی از جیبش درآورد گذاشت کف دستم وگفت:

ـ تا یک ماه باهاش زندگی کن، بقیه اش هم پس انداز کن.

و همه باهم خندیدن.

خیلی خوب، دارم برات آقا داداش.

ـ نچ،یه مشتلق درست حسابی بده.

کیف پولش رو گرفت سمتم و گفت:

ـ هرچی توش بود، مال خودت. فقط یه کرایه بذار عصر باید برم کتاب خونه.

واقعا کیفش خالی بود.

ـ مهدی، راست بگو، کو پول هات؟

ـ ندارم، گفتم که.

به همین خیال باش، منم مستقیم رفتم سمت جیب مخفی کیفش و هفتاد تومن از توش بیرون کشیدم.

تراول رو برداشتم و گفتم:

ـ خدا خیرت بده مهدی، عصر داشتم می رفتم بیرون، پول لازم بودم داداش جون، این پنجاهی واس من، این دوتا ده تومنی هم واس تو.

و قبل از اینکه بهم برسه، پریدم تو اتاق و در رو هم قفل کردم.هاهاها،به من می گن ماهرخ جیب زن.



ساعت چهار بود؛ شش با فاطی قرار داشتم. کاش یکم بخوابم.

ولو شدم رو تخت، و کلی تو جام قلت زدم. ولی دریغ از یه لحظه خواب عمیق.

همه مدلی رو تخت خوابیدم؛ سرم جای پام، پام جای سرم، افقی، عمودی، ولی نمی شه، نمیاد؛ خوابم نمیاد.


romangram.com | @romangram_com