#چادر_گلی_پارت_29
آقای محمدی هم کلافه از جاش بلند شد:
ـ پس بهتره که بیشتر از این مزاحم نشیم. این دوتا جوون حتما صلاح دیدن که وصلت نکنن. پاشید، پاشید رفع زحمت کنیم.
بابا که نمی دونست چکار کنه، درحالی که دستاشو به هم می مالید، با حالت دست پاچگی رفت سمت آقای محمدی و آقای شمس( پدر شهروز ):
ـ این جوری که درست نیست،حداقل بفرمائید شام در خدمت باشیم.
ـ نه محمود جان، بیشتر از این زحمت نمی دیم.
و صدای هم همه ی خداحافظی بلند شد.
ده دقیقه بعد خونه ساکت شد.
نازگل: چی شد ماهرخ پس ؟
ـ از اخلاقش خوشم نیومد.
محمد: یعنی تو، تو پنج دقیقه اخلاقش اومد دستت؟!
ـ نه، از حرف زدنش خوشم نیومد.
بابا: باشه بابا، حتماخودت بهتر می دونی که باید چکار کنی؛ دیگه درموردش حرف نزنید، بجاش شام رو بکشید.
ـ بابا؟
ـ جان بابا؟
ـ بهم گفت چادرت رو بذار کنار، گفت یه عقد ساده می کنیم و می برمت آمریکا. بعدم گفت تمایلی به ازدواج نداره و به اصرار باباش اومده!
همین جوری که با تعجب نگام میکردن، یهو مامان زد پشت دست خودش و گفت:
ـ وای روم سیاه، خوب کردی دختر، این جور زندگی ها دوامی نداره.
همین جور که سرم پایین بود، بابا دستش رو حلقه کرد دورم وگفت:
ـ دیگه بهش فکر نکن، کار درستی کردی.
و درمقابل نگاه شرمنده ی نازگل، به آشپزخونه رفتیم.
romangram.com | @romangram_com