#چادر_گلی_پارت_28

ـ همون اول کار، پاتو از گلیمت خیلی دراز تر کردی.

ـ آها،خوب می گفتی جور دیگه معیارهام رو بهت بگم. ببین من از دختر چادری خوشم نمیاد، از دختر زبون دراز خوشم نمیاد، دوس ندارم این همه خشک و معتقد باشی، واینکه تا عقد کردیم می برمت آمریکا. حالا اگه اینارو قبول داری بریم بیرون و اعلام کنیم.

اینارو در برابر نیش خند من گفت.چه دلش خوشه بیچاره، جمع کن بابا.

ـ خوب نظرت چیه ماهرخ؟

ـ ماهرخ خانم!

ـ باشه،ماهرخ خانم.

ـ نه!

ـ چی نه؟

ـ قبول ندارم.

ـ کدومش رو؟

ـ هیچ کدومش رو!

ـ یعنی چی،منو مسخره خودت کردی؟

ـ هر چی فکر می کنم می بینم قصد ازدواج ندارم؛ بعدم مگه من گفتم بیا خواستگاری؟

ـ منم نمی خوام ازدواج کنم، به زور بابا اومدم.

ـ اوکی پس بریم بیرون و به همه اعلام کنیم که بیشتر از این منتظر نباشن.

وبدون هیچ حرفی، سرش رو انداخت پایین واز اتاق بیرون رفت. دقیقا مثل گوسفند.

وقتی رسید به سالن، بدون معطلی گفت: معیارهامون به هم نمی خوره.

با گفتن این حرف همه جا خوردن و باتعجب مارو نگاه کردن.

حالا انگار آدم کشتم. چیه خوب، این گوسفند به درد زندگی با یه آدم نمی خوره.

قیافه مژده خانم از تعجب وعصبانیت مچاله شده بود. طاهره خانم که کلا مات ومبهوت بود. بقیه هم با یه دنیا سوال منو نگاه می کردن.


romangram.com | @romangram_com