#چادر_گلی_پارت_26
از اتاق اومدم بیرون. نازگل و محمد داشتن کمک مامان می کردن، بابا و مهدی هم درگیر صحبت کردن بودند.
قرار بود مامان و بابای نازگل با مژده خانم اینا بیان.
خلاصه وقتی من رو دیدن کلی ذوق کردن،مخصوصا بابا:
ـ ماشاء الله... عروس بشی بابا.
و مامان هم در ادامه حرف بابا، برام چهارقل رو خوند.
یه لبخند مهربون به جفتش زدم و اومدم برم سمت آشپزخونه که آیفون زده شد.
نازگل دستم رو کشید و برد تو اتاق.چادرم رو انداخت رو سرم؛ دقیقا مثل مامان ها رفتار کرد. سر تا پام رو که با دقت برانداز کرد گفت:
ـ بدو چادرت رو مرتب کن بریم پایین.
درحالی که خندم گرفته بود ازش، چادرم رو مرتب کردم و پشت سر نازگل راه افتادم؛ وهردومون رفتیم تو آشپزخونه.
ده دقیقه ای گذشت که نازگل رفت تو سالن و پشت سرش مامان من رو صدا کرد که چایی ببرم.
باصدای ملایمی سلام کردم وبا چایی ازشون پذیرایی کردم.
سینی رو گذاشتم روی میز کنار حال و برگشتم و کنار مامان نشستم.
چایی ها که خورده شد، مژده خانم رو کرد به من و گفت:
ـ ماهرخ جون، اگه پدر اجازه می دن، برید تو اتاق صحبت کنید.
که بابا زود جواب داد:
ـ هرطور که دخترم صلاح بدونه.
و از جام بلند شدم و شهروز هم مثل جوجه اردک زشت پشت سرم راه افتاد
هردو روی مبل تو اتاقم نشستیم؛ و شهروز در کمال پررویی سرتا پام رو برانداز کرد و با نیش خند گفت:
ـ گرمت نیست؟
باتعجب نگاش کردم و لب زدم:
romangram.com | @romangram_com