#چادر_گلی_پارت_25

و لنگه دمپایی که پرت شد تو سرم، آخرین چیزی بود که یادم میاد.خخخ.

٭٭٭٭٭

یک هفته ای هست داره از عروسی نازگل و محمد می گذره. خدارو شکر همه چیز داره به حالت عادی خودش پیش می ره.

امشب شهروز اینا میان واسه خواستگاری؛ واسه همین قراره فاطی بیاد دنبالم که یکم خرید کنیم.

به اولین پاساژ که رسیدیم، ماشین رو پارک کردیم.پیاده شدیم وباهم داخل رفتی.از جلوی تک تک ویترین ها گذشتیم تابالاخره یه بلوز سنگ کاری شده پیدا کردم؛ اما هرکاری کردم فاطی نمیذاشت بپوشمش.

ـ اِ، فاطی خوب چرا نمی ذاری بپوشمش، باباشب شد، الان مامان صداش در میاد، هنوز هیچی هم نخریدیم.

ـ دختره ی خل، شب خواستگاریته، می خوای به این سادگی لباس بپوشی؟

ـ شب خواستگاریمه، عروسیم که نیست!

ـ نخیر، باید کت بپوشی.

ـ نه، من همین رو می خوام.

فاطی که از لج بازی من کلافه شده بود، با نگاهی پراز فحش گفت:

ـ بدرک، برو گونی بخر، به منچه.

بدون هیچ حرفی، و درحالی که از قیافه فاطی خندم گرفته بود، رفتم داخل، که لباس رو بپوشم.

والا بس که سنگ و نگین بهش آویزون بود، از سنگینی نمی شد بپوشیش، نمی دونم چرا فاطی می گفت این ساده هست و...

خلاصه خریدمش، مبارکم باشه اصلا؛ و رفتیم که روسری هم رنگش رو پیدا کنیم.

فاطی هم قیافش رو تو هم کرده بود و فقط نظاره گر خرید های من بود و نظر نمی داد.

تالحظه ای که مامان زنگ نزده بود، ما درحال گشتن بودیم؛ همین که زنگ زد، به سمت خونه کوچ کردیم.

یه دوش پنج دقیقه ای(همون گربه شور خودمون)گرفتم و تند، تند آماده شدم.

بلوز سنگ کاری شده رو با یه دامن بلند پوشیدم. روسریم رو که ترکیب سبز و طلایی داشت رو سر کردم و دور گردنم گره زدم.

آخر سر هم چادر گل گلی ای که مالی جوونی های مامان بود و الان مال من شده رو آماده کردم، که وقتی رسیدن سر کنم.


romangram.com | @romangram_com