#چادر_گلی_پارت_24
باخوشحالی برگشتم سمت شهروز وگفتم:
ـ باید برم، ببخشید.
و با دو از پیش نگاه خاص شهروز دور شدم. انگار که به خونم تشنه بود؛ یه همچین حالتی داشت بیچاره.
خوب به منچه. خوشم نمیاد باکسی برقصم. پسره ی دماغو. یکی نیس بهش بگه تو اول بذار برسی، بعد با من پسر خاله شو؛ گرچه من با پسرخاله خودم هم شوخی ندارم.
اون شب همه چیز به خوبی پیش رفت، وبعد از مراسم عروس کشون خورد و خسته به خونه رسیدیم. از اونجایی که قراره فاطی امشب خونه ی ما بمونه، باهم به اتاق من رفتیم. لباسم رو با یه دست لباس راحتی عوض کردم، یه دست لباس هم به فاطی دادم. خدارو شکر موهام راحت بازشد، اما حوصله دوش گرفتن نداشتم.
دراز کشیدم رو تختم، فاطی هم سرش رو تو گوشیش کرد، و هر چند ثانیه یک بار به سقف نگاه می کرد و دوباره یه چیزی تو گوشیش می نوشت.
این یعنی اینکه فکر می کنه و می نویسه.
هر چی نگاش کردم، دیدم اصلا متوجه نگاه من نمی شه. منم دست هام رو محکم به هم کوبیدم، که ازصداش فاطی جا خورد و گوشیش رو پرت کرد زمین. واضح بگم یه عان ترسید.خخخ، حال کردم با خودم.چپ چپ نگام کرد و گفت:
ـ کرم داری؟
ـ بی تربیت، تورو دارم.
وخیلی مصنوعی خندیدم:ها، ها، ها.
دوباره چپ چپ نگام کرد و من هم از فرصت استفاده کردم:
ـ خوب امشب با داداش ما کجا ها رفتین؟
یهو با تعجب نگام کرد و گفت:
ـ چی،کی،کجا؟
ـ سر خودت رو نزن به اون راه، می گم با مهدی کجا ها رفتین و چکار کردین؟
ـ هیچ جا.
ـ خودم دیدم با هم غیب شدین، صلاح نبود منم غیب شم، وگرنه خراب می شدم رو سرتون.درضمن، دیدم که رنگ رژ لبتم عوض شد. همیشه اینجور جاها رژ لبی رو که زدی با خودت بیار احمق.
ـ بسوزه پدر تجربه. اَی اَی اَی، آبش نیست وگرنه شنا گر ماهری هستی ماهرخ خانم.
ـ گم شو، من کجا این غلط ها رو کردم، دیدی رو دست خوردی خنگول. من اصلا یادم نمیاد آرایشت چه رنگی بود، یعنی مال خودم هم یادم نیست چه برسه به مال تو.
romangram.com | @romangram_com