#چادر_گلی_پارت_22
باغ پر بود از مهمون های دعوت شده. شلوغ و با شکوه. هنوز نازگل و محمد نرسیده بودن.به سمت میزی که مامان و طاهره خانم اینا نشسته بودن دورش رفتیم و به همه سلام کردیم. فاطی رو هم معرفی کردم. البته به طاهره خانم و آقای محمدی.
شنلم رو درآوردم و نشستم که متوجه نگاه خاص طاهره خانم شدم:
ـ ماهرخ خاله، عروسی داداشته، چرا اینقدر پوشیده ای؟
ـ خاله جان، محمد داداشمه، بقیه که داداشم نیستن!
از جوابم جا خورد؛ وسریع ادامه داد:
ـ قطعا شهروز تو رو ببینه نه نمی گه. البته دیده، منظورم اینه از نزدیک ببینتت. دیگه کم کم می رسن.
یه لبخند زدم و روم رو برگردوندم که دیدم فیلم بردار بهم اشاره می کنه.
بلند شدم ورفتم سمتشون. مثل این که عروس و داماد نزدیک بودن و من به عنوان خواهر داماد باید با سینی اسفند می رفتم جلوشون.
به گفته فیلم بردار همه توی راهروی ورودی جمع شدن. منم با یه سینی که روش منقل سلطنتی بود رفتم روبه روشون، و تمام حرکات مسخره ای که فیلم بردار گفت رو انجام دادیم و وارد سالن تالار شدیم.
صدای موزیک بلند شد و همه وسط، رقص و پای کوبی می کردن.
بعداز این که مطمئن شدم دیگه با من کاری ندارن،برگشتم سمت میز. این بار علاوه بر دوتا خانواده ها، یه خانواده دیگه هم به میزمون اضاف شده بود. احتمالا همین شهروز اینا بودن. به میز که رسیدم، ازجاشون بلند شدن و سلام واحوال پرسی کردیم. فاطی هم نبود. فکر کنم با مهدی رفتن دور، دور. نشستم سر جام. پچ پچ های طاهره خانم و زن داداشش مثل صدای موشی بود که هویج می خورد. حتی نفس هم تازه نمی کردن، یک ریز حرف می زدن.
دودقیقه بعد مامان و بابا برای رسیدگی به بقیه کارها، میز رو ترک کردن؛ و همین باعث شد سوال جوال کردن های مژده خانم((زن داداش طاهره خانم))شروع بشه.
ـ ماهرخ جون چند سالته؟
ـ ۲۵
ـ درست رو چی، تموم کردی؟
ـ نه، اما سال آخرم.
ـ خوبه. این آقا شهروز ماست.
و به پسرش اشاره کرد.
ـ بله زیارتشون کردم.
ـ خوب نظرت؟
romangram.com | @romangram_com