#چادر_گلی_پارت_16
ـ سلام بر خواهر ماهرخ و همسرنازگل.
و منو نازگل هماهنگ باهم جوابشو دادیم:
ـ سلام بر تو ای دیوانه!
یکی محمد می گفت، دوتا ما جواب می دادیم.دوتا مهدی می گفت، یکی ما جواب می دادیم.خلاصه باهم در گیر بودیم.
بالاخره تصمیم گرفتیم جدی باشیم و چهارتایی وارد فروشگاه شدیم.کت وشلوار مشکی با نوارهای سفید، دور یقه وآستین هاش؛وپیرهن مشکی وکراوات سفید.عالی ترین کت وشلوار اون فروشگاه بود، البته ازنظرمن!محمد هم ازاونجایی که حال گشتن نداره، همون جا کارت کشید وکت روخرید، وبعداز یه روز پرکار، بالاخره به خونه رسیدیم.
وقتی رسیدیم، مامان وبابای نازگل هم اونجا بودن. بعداز سلام واحوال پرسی، مامان برامون شربت آورد. طاهره خانم هم خریدهارو باز کرد و باتحسین همشون رو برانداز می کرد.
ـ آخی خسته هم شدین، دست همتون درد نکنه.ماهرخ مخصوصا تو؛دردونه منو تنها نذاشتی.
ـ خواهش می کنم خاله جان، وظیفس.
سرگرم دید زدن دوباره خرید ها بودیم، که مامان به آشپزخونه رفت وپشت سرش من رو صدازد. به آشپزخونه رفتم:
ـ جان مامان؟
ـ طاهره خانم باهات کار داره!
ـ خوب اون که بیرون نشسته، شما من رو صدا زدی!
ـ خودش گفت صدات کنم.
ـ خوب چه کارم داره؟
ـ الان خودش میاد؛ایناهاشون، بانازگل هم اومد.
حتما میخواد درمورد پسر داداشش حرف بزنه. وقتی اومدن آشپزخونه،نازگل یه چشمکی زد؛این یعنی این که قضیه مربوط به خواستگاریه.
طاهره خانم تکیه اش رو داد به کابینت و شروع کرد:
ـ راستش ماهرخ جون، دیشب که گفتم عکس بگیریم، می خواستم عکست رو نشون برادرم بدم. حالا که شهروز دنبال یه دختر با وقار و متین می گرده، کی بهتر ازتو؟
قیافم رو شبیه اونایی که از همه جا بی خبر هستن کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com