#چادر_گلی_پارت_17
ـ چی بگم والله؟!
ـ ازعکست که خیلی خوششون اومد. واسه همین گفتن که باهاتون صحبت کنم وقرار بذاریم که رو در رو صحبت کنید.
ـ نمی دونم خاله جان، من واقعا گیج شدم، کاش به مامان و بابا می گفتین، بهتر می دونن چکار کنن.
ـ صحبت کردم، آقا محمود گفتن هرچی ماهرخ صلاح بدونه.
ـ من؟ چی بگم آخه، باشه، ولی بعد از عروسی نازگل و محمد؛ چون هم من درگیرم هم شماها.
ـ هو،یعنی تا ده روز دیگه صبر کنن؟
ـ آره اگه می شه. تواین مدت هم جاهای دیگه بره خواستگاری که با چشم باز بیاد.
ـ نه خاله، این چه حرفیه. انتخاب اول، اوله. پس من برم که بهشون خبر بدم.
و مثل برق از آشپزخونه رفت بیرون!
٭٭٭٭٭
شهرام
٭٭٭٭٭
همیشه فکر می کردم دنیای دخترای چادری با بقیه دخترا فرق داره. فکر می کردم همشون خشک و بد عُنُق هستن. ولی انگار اینجوری نیست! از بعد مهشید که همه ی دنیام رو با خودش برد، این دختر چادریه اولین کسی بود که جذبم کرد. چشم و ابروی مشکیش، صورت سبزش، حیای دخترونش که تو صورتم نگاه نمی کرد...
از همون روزی که اومد تو مغازه به دلم نشست؛ چه خوب شد که خواهر شوهر دختر عمم هس. حالا که شهروز ایران هست و همه دور هم هستیم، باید با مامان اینا صحبت کنم بریم خواستگاری. بسه هرچی غصه جای خالی مهشید رو خوردم.
بعد از اون بلایی که سرم آورد، دیگه همه دخترا ازچشمم افتادن. اما احساسم می گه این یکی فرق می کنه. باید بعد از عروسی نازگل به مامان اینا بگم، اینجوری بهتره.
تو فکر و رویا واسه خودم نقشه ها می کشیدم که صدای آیفون از خیال پروندم. حتما ستار اومده.((ستار بهترین رفیق والبته شریکم توی بوتیک؛ اون هم مثل من سال ها تنها زندگی میکنه. تو این روزهای سختی که مهشید رفته بود، اگه ستار نبود، قطعا می مردم. )) دکمه رو زدم و در باز شد. صداش تو کل خونه پیچید:
ـ سلام بر مزخرف ترین رفیق دنیا.
ـ سلام بر خرمگس معرکه.
romangram.com | @romangram_com