#چادر_گلی_پارت_14
ـ می گم، ولی به روخودت نیار.
ـ باشه، حالا مگه چی شده؟!
ـ دیشب که مامان گفت عکس بگیریم، می خواست عکست رو نشون شهروز بده!
ـ شهروز کیه؟!
ـ وا، همین پسرداییم که ازآمریکا اومده، داداش شهرام.
ـ آها، خوب؟!
ـ هیچی دیگه، دیشب تارفتیم، عکست روفرستاد واسه دایی جان؛هم شهروز هم دایی جان، هم زن دایی خوششون اومده ازت. حالا قراره مامانم عصر بامامان مریم، هماهنگ کنه، ولی خدایی نگی من بهت گفتما. گفتم که آماده باشی.
ـ وا، نازگل سربه سرم نذار.
ـ به خدا راست می گم. مامانم چت کرده روت.
ـ بابا چرا اول به خودم نگفت؟ اصلا کی گفته من می خوام ازدواج کنم؟
ـ کلاس نذار دیگه، شهروز پسر خوبیه، حتما خوشت میاد.
و دوباره مثه برق گرفته ها جیغ کشید:
ـ وای ماهرخ این لباس رو ببین، خیلی نازه.
ـ کوفت نازگل، آروم حرف بزن دختر. آره خوشکله بیا بپوشش.
و اولین لباس عروسی رو که انتخاب کرد رو پوشید؛ یه لباس آستین دارکاملا پوشیده، با یه تاج بزرگ وپرنسسی. خیلی به نازگل می اومد.
اما دلش راضی نشد و لباس دومی...سومی...دهمی روهم پوشید، ولی بازم دلش پیش اولی بود.
برگشتیم و همون رو رزرو کردیم و باخیال راحت دنبال بقیه کارها رفتیم.
ساعت نزدیک به چهاربود. دیگه از گرسنگی وخستگی حال نداشتم.
ـ نازگل، من دیگه نمی کشم!
romangram.com | @romangram_com