#چادر_گلی_پارت_12
ـ لازم نیست، کاری ازدستتون برنمیاد، بفرمایید.
اونم خیلی باعجله رفت سمت ماشینش، اما دوباره برگشت ولی با یه جعبه دستمال کاغذی!
ـ پس با این دستمال یه خورده تمیزش کنید.
ـ مرسی.
بعد یه خورده مِن و مِن کرد و این پا و اون پا کرد و گفت:
ـ چهرتون آشناست!
با تعجب نگاش کردم.
ـ ولی من شمارو نمی شناسم.
ـ منم شما رو نمی شناسم،ولی دیروز زیارتتون کردم، بادوستتون که خیلی چونه می زد.
با تعجب نگاش کردم، بابا این دیگه کیه!؟
ـ چه حافظه ای دارید شما.
ـ متانت یه خانم با وقاری مثل شما، توذهن ما آقایون حک می شه.
ـ مرسی، لطف دارید.
ـ حقیقته بانو!
تو همین حین نازگل رسید؛ و با یه حالت نگران دوید سمتم.
ـ ماهرخ؟ چی شده، خوبی عزیزم؟
و بعد روشو کرد سمت همون آقا و گفت:
ـ شهرام تو اینجا چکارمیکنی؟!
چشم هام چهارتا شد، این کیه که نازگل می شناستش؟
واسه همین با صورتی از تعجب و اخم از نازگل پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com