#چادر_گلی_پارت_11
حالا از شانس من امروز هم از اون روزها بود که دیر می گذره. کاش ساعت دوم بپیچونم و کلاس نرم! آره نمی رم. گوشیم رو برداشتم و به نازگل پیام زدم: نازگل ساعت یازده خیابون ...باش.
و با بی حوصله ترین شکل ممکن، چهل وپنج دقیقه آخر کلاس رو تحمل کردم.
وسایلم رو جمع کردم و تازنگ خورد بیرون رفتم. باید یه زنگم به فاطی بزنم، آخه امروز کلاس نیومده بود.
جلوی در دانشگاه بااولین تاکسی رفتم همون جایی که بانازگل قرار گذاشته بودم.
یه گوشه ایستادم تا نازگل برسه. نازگل کلا اگه سر ساعت برسه عجیبه.
پیاده رو هارو با کلافگی قدم می زدم.
پنج دقیقه شد...نیومد.
ده دقیقه شد...نیومد.
بیست دقیقه شد...نیومد.
کاش بهش زنگ بزنم، نکنه خوابش برده؟!
و گوشیم رو از کیفم در آوردم و شمارش رو که کپل مدرسه ی موش ها ذخیره کرده بودم، گرفتم. بعد از چندتا بوق جواب داد:
الو نازگل، معلومه کجایی دختر، علیک سلام! بدو دیگه، منتظرما. باشه خدافظ.
نفسم رو با کلافگی تمام فوت کردم.
کاش تا نازگل برسه، برم اونطرف خیابون یه گشتی بزنم تو پاساژه؟و اومدم فکرم رو عملی کنم و از خیابون رد شم که نمیدونم چی شد و سرتاپام شد پراز آب وشل. ماتم برد. حالا چکارکنم؟!
سرم رو آوردم بالا ببینم کدوم آدم مسخره ای این کار رو کرد؟ می خواستم هرچی بلدم رو تقدیم اش کنم، ولی یه آقا بود، نمی شد هیچی بهش بگم.
ـ معذرت می خوام خانم؛ اجازه بدید تامقصدتون برسونمتون. چادرتون خیس شدازآب وشل.
ـ به لطف شمابله، ولی نه ممنون!
و بعد زیر لب غر زدم:
تو روخدا ببین چادرم رو چکار کرد، حالا من چه غلطی کنم، بااین وضع راه بیفتم تو خیابون؟
ـ خانم، پس لطفا بفرمایید داخل بوتیک ما، مانتو بردارید.
romangram.com | @romangram_com