#چادر_گلی_پارت_10

ـ جدی می گید؟

وروشو کرد به طرف من و گفت:

ـ آره ماهرخ؟آفرین خانم،عالیه.

ـ نوش جونتون خاله جان((من به طاهره خانم می گم خاله جان)).

ـ واقعا کم پیش میاد یه دختر۲۵ساله تو این دوره و زمونه بتونه این قدر خوب غذا درست کنه. به قول قدیمی ها الان دیگه وقت شوهرته!

وهمزمان همشون این حرف رو تایید کردن وگفتن: دقیقا الان وقت شوهرته.

باگفتن این حرف لقمه پرید تو گلوم؛ وکلی سرفه کردم. نازگل یه لیوان آب ریخت و داد دستم. اینقدر از این حرف یهویی خجالت کشیدم که داغ شدم. صورتم کاملا گل انداخته بود. سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم که باباصداش دراومد:

ـ چکار دخترم دارید آخه؟ ماهرخ می خواد تا آخرعمرش ور دل باباش بمونه، می دونه من جونم بسته به جون دخترمه.

دستم رو گذاشتم رو دست بابا و بعد دست اش رو بوسیدم. آخه بابای من، یعنی همه ی دنیای من.

آخرشب وقتی می خواستن برن، طاهره خانم گفت:

ـ چطوره یه عکس باهم بندازیم!؟

تعجب کردم از حرفش؛ آخه واسه چی می خواست با من عکس بگیره؟!

ایستادم کنارش، نازگل و مامان هم اومدن. بعدیهو محمدگفت:

ـ من دامادم، شما عکس می اندازین؟ قبول نیست؛ و با اومدن محمد، مهدی و آقای محمدی و بابا هم اضاف شدند؛ و تصمیم بر این شد که نازگل ازمون سلفی بگیره. بعد از عکس، هرکس زوم کرد رو عکس خودش تا قیافه خودش رو ببینه. درکل عکس قشنگی شد. بگذریم ازاین که قرار بود فقط من وطاهره خانم تو عکس باشیم...

نازگل هم همون موقع عکس رو گذاشت فیس بوک اش. و بعد اش هم همه ی خداحافظی کل خونه رو پرکرد، و هر کسی یه چیزی می گفت.

مامان:ما بیداریم، رسیدید باهامون تماس بگیرید.

طاهره خانم: باشه حتما، شما بفرمایید، سرپا وای نسید، خداحافظ.

زودتر از بقیه برگشتم داخل. یکم به وضعیت آشپزخونه رسیدم و بعدم رفتم که بخوابم. عجب شبی بودا، بااین که زود گذشت ولی خیلی خسته شدم. الحق که یه کزت واقعی ام.

٭٭٭٭٭٭

صبح باصدای تق وتوقی که از آشپزخونه می اومد بیدار شدم. چقدر خوابم میاد خدا. کلی هم کار دارم، باید بعداز کلاس، با نازگل برم دنبال خرید عروسی. زود از جام بلند شدم و دوقیقه ای کارام رو انجام دادم و چهل دقیقه بعد دانشگاه بودم.


romangram.com | @romangram_com