#بوی_نا_پارت_80
» سارا خانم و نگین هر دو تشکر کردن که لیلا خانم گفت «
-مهرداد م همین مشکل رو داره!الان داشتم به سارا خانم می گفتم!باباش هی می گه زن بگیر اما اون قبول نمی کنه!
» نگین یه خرده روش رو سفت کرد و آروم گفت «
-شاید دختري رو دوست دارن!یعنی شخص به خصوصی رو در نظر دارن!
-نه عزیزم!نه!اونم هنوز به دختري بر نخورده که دل ازش ببره!
» بعد بازم یه لبخند معنی دار زد و گفت «
-البته تا الان که اینجا نشستم!یه ساعت بعدش رو خدا می دونه!
بعد به نگین نگاه کرد که اونم سرش رو انداخت پایین و رفت تو رویاي خودش!روزگار بازیاي عجیب غریبی داره!بعد از اینهمه سال که پدرش و عموش با همدیگه قهر بودن،حالا باید تو این مجلس همدیگه رو ببینن و باعث بشن که نگین م مهرداد رو ببینه!
دل تو دلش نبود!همه ش یه نگاهش به عمه ش بود و یه نگاهش به سینی چایی!تازه فهمیده بود که چرا عمه ش بساط چایی رو تو آشپزخونه ي بالا راه ننداخته بود!دلش می خواست یه بار دیگه مهرداد رو ببینه!آخه معلوم نبود که پایین چه خبره و پدرش و عموش با اون کدورتی که از همدیگه دارن چه برخوردي با هم داشتن!ممکن بود هر لحظه یا پدرش یا عموش پیغام بفرستن بالا که لیلا خانم یا خودشو مادرش حاضر بشن براي رفتن!اون موقع چیکار می تونست بکنه!باید حتمه مهرداد رو بازم می دید!دست خودش نبود!یه احساس خیلی خیلی قوي و عجیب که تا حالا تو خودش تجربه نکرده بود وادارش می کرد که مهرداد رو ببینه!یه احساس شیرین!مثل رویاهاش!
تو همین موقع یه مرتبه نگاه عمه خانم با یه لبخند تو چشماي منتظر و معصوم نگین افتاد و بعد از جاش بلند شد و رفت بیرو ن و چند دقیقه بعد برگشت تو و یه اشاره به نگین کرد!نگین م از لیلا خانم عذرخواهی کرد و از جاش بلند شد و رفت پیش عمه خانم و گفت
-بله عمه جون؟
-همینجا واستا عمه جون که می آن دنبال سینی و استکان!
قند تو دل نگین آب کردن به طوریکه نتونست شادي خودش رو کنترل کنه و با یه خنده ي خیلی قشنگ که صورتش رو خوشگل تر می کرد گفت
-چشم عمه جون!هر چی شما بفرمایین!
عمه خانم که شاید کمتر از نگین خوشحال نبود و فکر می کرد شاید براي آشتی این دو تا برادر راهی پیدا شده باشه،رفت طرف در و منتظر ایستاد!
حالا پایین چه خبره؟!
آقا مهرداد یه گوشش به حرفاي عموشه و یه گوشش منتظر صدا کردن اسمش و دو تا چشماش به در سالن که کی پیک بشارت از راه برسه و مهرداد رو احضار کنه!
انتظارش زیاد طول نکشید و یکی از اقوام بهش اشاره کرد و گفت که حاج خانم صداش می کنه!
حالا طفلک نمی دونست که باید از روي میز رد بشه یا از زیر میز یا از بغل میز!بالاخره هر جوري بود از سالن رفت بیرو ن و رفت تو راهرو و از پله ها رفت بالا و پشت در ایستاد و یه تک زنگ زد که نگین م بلافاصله در رو باز کرد و با یه لبخند و یه صداي شیرین که کمی م از اون ناز و لطافت زنونه باهاش همراه کرده بود گفت:
romangram.com | @romangram_com