#بوی_نا_پارت_79
-البته تا الان!
بعدشم خندید که سارا خانمم جواب خنده ش رو داد! «
نگین م همونجور که چایی به همه تعارف می کرد،زیر چشمی مواظب لیلا خانم بود و می خواست بدونه که تونسته با این کارش تاثیر مثبتی روش بذاره یا نه!
تو هر لحظه هزار تا فکر مختلف می اومد تو ذهنش و می رفت!چطور تا حالا به پسر عموش فکر نکرده بود؟اونم یه همچین پسر عموي خوش تیپی!چطور تا حالا یه عکس م ازش ندیده بود؟
خب معلوم بود!وقتی این دو تا برادر سایه ي همدیگه رو با تیر می زدن،چطور امکان داشت که بتونه حتی خبري از اون خونواده بگیره!عکس دیگه جاي خود داره!یعنی حتی نمی دونست که مهرداد ازدواج کرده یا نه!اما اگر مهرداد ازدواج کرده بود هیچوقت عمه خانم یه همچین صحنه اي رو براشون ایجاد نمی کرد ولی ممکن بود که مثلا مهرداد نامزدي چیزي داشته باشه!اینو دیگه عمه خانم نمی تونست بدونه!بهترین راه براي اینکه این چیزا رو بفهمه،صحبت با لیلا خانم زن عموش بود!
براي همین تند چایی ها رو به همه تعارف کرد و سینی رو داد به یه نفر و خودش رفت و کنار لیلا خانم و مادرش منتظر ایستاد منتظر که یعنی به منم جا بدین بشینم که لیلا خانم زود کمی رو صندلیش جا به جا شد و سارا خانمم همینطور و نفر بغل دستی که اینطوري دید،به یه هوا از جاش بلند شد و جاش رو داد به نگین که لیلا خانم ازش تشکر کرد.نگین نشست بغل لیلا خانم و گفت
-مرسی زن عمو جون!
-خواهش می کنم عزیزم!خوبی شما؟
-ممنون،تشکر!
-شنیدم که تو یه شرکت مشغولی عزیزم!
-بعله،مدیر شرکت هستم.پدرم تاسیس ش کرده!
-آفرین!آفرین!تحصیلاتت چی؟
-لیسانس م رو گرفتم!
-آفرین!آفرین!پس انشالله کی خبر عروسی شما رو می شنویم؟یعنی نامزد که داري حتما؟
-نه زن عمو جون!هر چند پدرم خیلی اصرار دارن ،اما من هنوز آمادگی ندارم!
-یعنی به مردي برنخوردي که اون احساس درون ت به وجود بیاد که منجر به ازدواج بشه!
» نگین لبخند زد که سارا خانم گفت «
-باباش از این ناراحته که باید روزي یه خواستگارو رد کنه!
-دختر به این قشنگی بایدم روزي یه خواستگار داشته باشه!
romangram.com | @romangram_com