#بوی_نا_پارت_78
» اینو گفت و یه لبخند بازاري زد که حاج حسن م عین اون لبخند رو جواب داد و گفت «
-حاج عباس آقا درست می فرماین!این روزا کاسبی کجا بود؟به همین سوي چراغ صبح به امید خدا حجره رو وا می کنیم و شب با توکل به خدا می بندیم و دل مون خوشه کاسبیم!مگه نه حاج آقا جلیل!
حاج آقا جلیل م که خودش ختم روزگار بود ،استکان چایی ش رو گذاشت رو میز و یه دونه از همون لبخندهاي اسرار امیز زد و گفت
-ما که ار این تجارت فقط خجالتش برامون مونده!
شوهر عمه هاي مهرداد یه نگاهی به همدیگه کردن و سري تکون دادن و حرفی نزدن!یعنی چی می تونستن بگن؟یکی شون یه بساز بفروش جزء بود و یکی دیگه شون یه مدیر بانک!هر دوشونم از نظر مالی در مقابل حاج عباس و حاج حسن مثل دو تا بچه بود ن که یکی دو تا گردو تو جیب هر کدوم شون بود و دل شون بهش خوش!
حالا می ریم بالا که ببینیم اونجا چه خبره!
وقتی نگین سینی چایی رو از مهرداد گرفت و رفت تو،دیگه اون نگین قبلی نبود!انگار گم شده ش رو پیدا کرده بود!راستش اولش که عمه خانم صداش کرد و گفت که بره بیرون و سینی چایی رو بگیره کمی بهش برخورده بود چون خیلی آ اونجا بودن که داشتن کار می کردن و دلیلی نداشت عمه ش به اون کار بگه مگه اینکه منظورش رسوندن
این معنی باشه که تو خودتو زیاد گرفتی!براي همین م کمی با دلخوري از جاش بلند شد!هر چند که عمه خانم رو می شناخت و می دونست آدم بدطینتی تیست!اما درست لحظه ي آخر که داشت در رو وا می کرد،عمه خانم آروم در گوشش گفت کسی که سینی چایی دست شه،مهرداد پسر عموشه،کمی حواسش جمع شد!حالا دیگه همه چی دستگیرش شده بود و نسبت به عمه ش احساس علاقه بیشتري می کرد چونکه تا حالا فکرشم نکرده بود که عمه خانمم سرش تو حساب باشه!خلاصه شا د و خوشحال،سینی چایی رو از این پایین برد و برد و برد تا جلوي لیلا خانم،زن عموش و اول گرفت جلوي اون!لیلا خانم که از این کار نگین که تازه دفعه اول بود می دیدش ، تعجب کرده بود،با حالت افتخار یه استکان چایی از تو سینی برداشت و یه لبخند محبت آمیزم به نگین زد و گفت
-اینو جدا می گم سارا خانم!واقعا دختر قشنگ و برازنده اي دارین!
» سارا خانمم که بغل لیلا خانم نشسته بود گفت «
-ممنونم لیلا خانم!شما لطف دارین!خیلی دلم می خواست که مهرداد جون رو ببینم!
روضه که تموم شد می آد خدمت تون!نگین جون الان چیکار می کنه؟
-باباش براش یه شرکت صادرات واردات درست کرده و اونجا مشغوله اما امان از دست باباش!
-چرا؟!
-اولا که گفته صبح ساعت ده شرکت رو باز کنه و شروع به کار!بهش گفته سر ساعت چهارم باید خونه باشه!می گه دختر نباید شب بیرون باشه!به ساعت چهار بهد از ظهر می گه شب!
-پس این دو تا برادر هردوشون اینجوري ن!
-چطور مگه؟!
-باباي مهردادم اذیت ش می کنه!مرتب بهش می گه باید زن بگیره!اونم چون هنوز دختر مورد علاقه ش رو پیدا نکرده،زیر بار نمی ره!
» بعد یه نگاه به نگین که هنوز داشت چایی پخش می کرد انداخت و گفت «
romangram.com | @romangram_com