#بوی_نا_پارت_77
-بعله حاج عمو خان!حاج آقا سرور ما هستن!
-روزهایی که کاري نداري بیا یه سر به ما بزن عمو جون!
-چشم حاج آقا عمو!اگه اجازه بدین حسابی خدمت می رسم!
-اجازه چیه عمو جون!شما اجازه لازم نداري که!
حاج حسن در باطن خیلی از مهرداد خوشش اومده بود و اون حرف رو از ته دلش می زد!حاج عباس م این مطلب رو فهمید و براي اینکه حاج حسن خودشو بیشتر تو دل مهرداد جا نکنه،دو تا سرفه کرد و گفت
-مهرداد خان،حاج خانم کاري ندارن؟
-نه حاج آقا!گفتن کاري بود صدا می کنن!
» حاج حسن زود دور رو دستش گرفت و گفت «
-خب عمو جون وضع کارخونه چطوریه؟
-خوب عمو جون!عالیه!
» حاج عباس زود اومد تو حرف ش و گفت «
-حاج حسن آقا که غریبه نیستن!چرا راستی رو بهشون نمی گی؟
-راست چی رو بگم آقا جون؟یعنی حاج آقا!
-اینکه کارخونه همش ضرر می ده!
» مهرداد با تعجب گفت «
-ضرر؟!
-آره بابا جون!اینجا که غریبه نداریم!این روزا دیگه تولید سود نداره که!همه ش ضرر ه !والا فقط محض رضاي خداس که کارخونه رو وا نگه داشتیم!که چی؟که چهار تا کارگر بدبخت نون بخورن و از کار بی کار نشن!
» -بعدش یه چشم غره به مهرداد که داشت با دهن باز مونده از تعجب نگاهش می کرد رفت و گفت
-حاج حسن آقا خودشون در جریان کسادي بازار هستن!
romangram.com | @romangram_com