#بوی_نا_پارت_76


-عمه جون سینی رو ندین این بچه مچه ها بیارن آ!یه مرتبه از بالا پله ها می افتن،تموم استکان نعلبکی آ خرد و خاکشیر می شه!

» عمه خانم خندید و گفت «

-چشم!دیگه فرمایشی نیس؟

-اختیار دارین عمه خانم جون!

عمه خانم در رو باز کرد و رفت تو.مهرداد م برگشت پایین و صاف رفت تو آشپزخونه و یه سینی چایی گرفت و رفت تو مردونه و مستقیم رفت طرف حاج حسن آقا و سینی رو گرفت جلوش و گفت

-حاج آقا عمو بفرمایین!

حاج حسن که داشت حرف می زد و انتظار نداشت برادر زاده ش یه مرتبه بین این همه آدم سینی چایی رو بیاره جلو اون و عمویش رو مقدم به پدرش بکنه،بادي به غبغب انداخت و همونجور که تسبیح ش رو داد دست دیگه ش و با لبخند رضایت اول یه نگاه به حاج عباس کرد و بعد یه استکان چایی ور داشت و گفت

-عمو جان امان از پیري!یادم رفته مدرك شما چی بود!

-اختیار دارین حاج آقا عمو جان!پیري کجا و شما کجا؟شما که سن و سالی ندارین!

» حاج حسن بیشتر از مهرداد خوشش اومدو گفت «

-پیر شی عمو جون!ممنون!

-حاج آقا عمو،من فوق لیسانس م رو گرفتم و الان تو کارخونه مشغولم.

-آفرین!آفرین!تو کارخونه چه سمتی داري عمو جان؟

-مدیر کارخونه م حاج عمو خان!

-آفرین!آفرین!

بعد مهرداد سینی رو گرفت جلو حاج عباس که یه استکان چایی م اون ورداشت و بعد بقیه ي چایی ها رو جلوي شوهر عمه هاش و حاج آقا جلیل گرفت و سینی رو گذاشت رو میز که حاج حسن گفت

-بیا بشین اینجا عمو جون ببینم!

» مهرداد م نشست بغل ش که حاج حسن گفت «

-قدر این پدرت رو بدون!آدم نازنینی یه به خدا!

romangram.com | @romangram_com