#بوی_نا_پارت_69
-حاج آقا چرا دیر کردین!دلم شور افتاد!
مهرداد چشماش گرد شد!انتظار داشت که باباش یا جوابش رو نده یا مثلا باهاش سرد برخورد کنه که حاج عباس گفت
-به جون مهرداد حاج خانم گفتن شما شیش تشریف می ارین!منم گذاشتم همون موقع بیام!اگه می دونستم که زودتر می اومدم!
-حالام که تشریف آوردین خوبه حاج آقا عباس!
-دیدم اینجا نورانی شده!نگو از برکت وجود شماس حاج حسن آقا!
-افتخار بنده اینه که برادر کوچیک شما هستم حاج عباس آقا!
-اختیار دارن!حال شما چطوره حاج آقا جلیل!شما کجا،اینجا کجا؟!
» حاج آقا جلیل که تحت تاثیر ارتباط و صحبت هاي این دو تا برادر قرار گرفته بود گفت «
-عرضم به خدمت شما که همشیره ي بنده م در همین کوچه ساکن هستن!از صحبتهاي همشیره متوجه این سعادت شده بودم که به نوعی بنده م همسایه ي شما محسوب می شم!این بود که با دعوت حاج خانم خدمت رسیدیم!
-قدم رنجه فرمودین!زهی سعادت ما!
» حاج حسن آقا دور وورش رو نگاه کرد و گفت «
-حاج آقا بفرمایین جاي بنده بشینین!
-اختیار دارین حاج آقا!اولام مجلس بی ریاس و بالا و پایین نداره اگرم داشته باشه بنده می رفتم پایین،در مکان خودم جلوس می کنم!
-اي واي!دیگه چه حرفا حاج آقا؟بفرمایین!بفرمایین جاي بنده!
-امکان نداره حاج آقا!
-شما بزرگترین!رو سر من جا دارین!
-قربون سر شما اما اجازه بدین بنده همین پایین می شینم!
خلاصه همه یکی دو تا صندلی رفتن اون طرف تر تا جا براي حاج عباس و مهرداد باز شد و نشستن!یه خرده بعد روضه خو ن م اومد و مجلس شروع شد و سه ربعی همه به روضه گوش دادن تا تموم شد و رفت.تو همین موقع یه پسر بچه اومد جلوي مهرداد و سلام کرد و گفت
-حاج خانم بیرون شما رو صدا می کنن!
romangram.com | @romangram_com