#بوی_نا_پارت_70


مهرداد بیچاره که از لحظه ي ورود دچار بهت و تعجب شده بود و تو کار این دو تا برادر مونده بود و یه کلمه م حرف نزده بود،یه با اجازه گفت و از سالن رفت بیرون که دید از تو آشپزخونه ، عمه خانم صداش می کنه!رفت جلو و سلام و احوالپرسی و ماچ و بوسه که عمه خانم گفت

-دلم برات یه ذره شده بود عمه جون!کجایی شما؟

-زیر سایه تون عمه جون!

-خوب حالا بعدا با هم صحبت می کنیم!فعلا این سینی چاي رو وردار عمه جون و با من بیار بالا!برام سخته خودم ببرم!

-چشم عمه جون!

» سینی چایی رو مهرداد ورداشت و دنبال عمه خانم راه افتاد و از پله ها رفتن بالا که عمه خانم گفت «

-عمه جون همین جا واستا تا بگم یکی بیاد ازت بگیره!

چشم!

اینو گفت و خودش رفت بالا و یه دقیقه بعد،درِ ورودي طبقه بالا وا شد و یه دختر خانم با چادر مشکی که مخصوص روضه بود و کمی حالت چادرهاي عربی اما به سبک ایرانی رو داشت اومد بیرون و تا مهرداد رو دید گفت

-سلام!

مهرداد یه لحظه سرش رو بلند کرد که هم جواب سلام رو بده و هم سینی چایی رو که یه مرتبه چشمش افتاده به این دختر خانم!حس از تو تن بیچاره رفت!چرا؟!

بعد از سالها یه دختري رو می دید که شاید بارها و بارها تو خوابش دیده بود!یه دختري که سالها می شناختش!باهاش دوست بود!باهاش رفیق بود!باهاش یه دل بود!باهاش یکی بود و سالها نیمه ي دیگه ش اما نه تو بیداري،که تو خواب!

نگین دختري بود که مهرداد سالها تو خواب هاش دیده بودش!

از اون طرف نگین م مات شده بود به مهرداد!

مهردادي که ار خونش بود!مهردادي که از خودش بود!مهردادي که پسر عموش بود!پسر عمویی که گاهی تو رویاهاش می اومد و زود ناپدید میشد و نگین رو با غم و تنهایی و آرزوي رویایی دیگه تنها می ذلشت!یه پسر عموي خوش قیافه و بلند قد و خوش تیپ و آقا!

نگین م همون دختري بود که مهرداد می تونست نشونی هاش رو به باباش بده که براش خواستگاري کنه!

مهرداد م پسري بود که اگه می اومد خواستگاري،نگین دیگه از باباش یه سال وقت براي جواب دادن که نمی خواست هیچی،یه هفته م نمی خواست!

» خلاصه سینی چایی دست آقا مهرداد بو د واین دو تا مات و مبهوت ، که نگین به خودش اومد و دوباره گفت

-سلام!

romangram.com | @romangram_com