#بوی_نا_پارت_68


-هیچی پسر!یواش!عموت اونجا نشسته!

-کو؟!

-یواش بچه!همون بالا!

مهرداد که سابقه ي دشمنی باباش و عموش رو می دونست اما تا حالا نه این دو تا رو با همدیگه دیده بود و نه اصلا عموش رو،زود بازوي حاج عباس و گرفت و گفت

-بابا جون تو رو خدا کاري نکنین!جون من کاریش نداشته باشین!بریم اون ور بشینیم!

» حاج عباس یه نگاهی بهش کرد و گفت «

-بیا بریم بچه جون!تو هنوز زوده که رمزو رموز کار رو یاد بگیري!

بعد حرکت کرد طرف بالاي مجلس!مهرداد بدبخت خودشو آماده کرده بود که اگه داشت دعوا می شد و زود جداشون کنه و قضیه رو ماستمالی کنه که یه مرتبه حاج حسن از همون بالا گفت

-بر خاتم انبیاء محمد(ص) صلوات!

همه بلند صلوات فرستادن و حاج حسن و حاج آقا جلیل و همه از جاشون بلند شدن!حاج عباس فقط تونست آروم به مهرداد بگه

-کت شلوار قهوه اي یه عموته!

از شانس بد مهرداد،هم حاج حسن و هم حاج آقا جلیل هر دو کت شلوار قهوه اي تن شون بود!حاج عباس م صاف رفت طرف حاج آقا جلیل و بغلش کرد!مهرداد م که بدبخت نمی دونست تظاهر چیه،یعنی حفظ ظاهر یعنی چی،پشت سر باباش رفت طرف حاج آقا جلیل و فکر کرد که اون عموشه و منتظر بود که بعد از باباش،بغلش کنه و براي دیدار اول شروع خوبی داشته باشه!همونجور که دستاشو باز کرده بود و آماده براي بغل کردن حاج آقا جلیل که یه مرتبه متوجه ي چشماي شوهر عمه هاش شد که هر کدوم مثل چراغ راهنماي ماشین،هی چشمک می زدن و به یه طرف دیگه و یه شخص دیگه اشاره می کردن!بیچاره مونده بود جریان چیه که حاج عباس تند مطلب رو گرفت و همونجور که حاج آقا جلیل رو تو بغلش محکم نگه داشته بود که نکنه یه مرتبه مهرداد بند رو آب بده و اونو جاي عموش بگیره و بخواد بعلش کنه،با یه دستش،مهرداد رو هول داد طرف حاج عباس و بلند گفت

-بیا پسر!اینم حاج عموت که دل ت براش تنگ شده بود!

تازه مهرداد متوجه ي اشتباهش شد و رفت طرف حاج حسن و یه نگاه با مهر تو چشماش کرد!حاج حسن م همینطور!با چشم قد و بالاي مهرداد رو نگاه کرد و اشک تو چشماش جمع شد که مهرداد گفت

-سلام خان عمو جون!

» حاج حسن م آروم گفت «

-سلام عزیزم!سلام!

بعد مهرداد دستاشو از همدیگه باز کرد که حاج حسن زود بغلش کرد و سر و صورتش رو بوسید!یه احساس عجیب تو هر دوشون بوجود اومده بود!این یکی برادر زاده ش رو براي اولین بار می دید و اون یکی عموش رو!دومین صلوات رو یکی از شوهر عمه هاي مهرداد فرستاد.اونام می دونستن این دو نفر چه حالی دارن و با خودشون می گفتن شاید این شروع،پایانی باشه به اون کدورت ها!

خلاصه مهرداد از بغل حاج حسن در اومد و حاج حسن با دستش،یه قطره اشکی رو که داشت از گوشه ي چشمش می چکید پاك کرد و روش رو کرد به حاج عباس و گفت

romangram.com | @romangram_com