#بوی_نا_پارت_66


-اه...!عموت اینا!

-آقا جون اگرم اومده باشن که من نمی شناسمشون!مگه قرار بوده بیان!؟

-نه!اما تو برو از عمه خانم ت بپرس که اگه اونجا بودن من نیام تو!

» سارا خانم گفت «

-آخه این چه کاریه؟زشته بخدا!

-حرف همینه که گفتم!برو دختر جون!

» نگین از ماشین پیاده شد و رفت زنگ خونه رو زد و یه خرده بعد برگشت و گفت «

-نه آقا جون!تشریف بیارین!

-از کی پرسیدي؟

-از ثریا خانم!

حاج حسن اینو که شنید،پیاده شد و دزد گیر ماشین رو زد و قفلش کرد و سه تایی رفتن تو و عمه خانم اومد به استقبالشون و سارا خانم و نگین رفتن بالا تو زنونه و حاج حسن م رفت تو مردونه.

تو مردونه سه چهار نفر از فامیل بود ن و جلوي حاج حسن که تو فامیل احترام خاصی داشت بلند شدن و تعظیم و تکریم و این حرفا.شوهر خواهراشم که جاي خود داشتن!هر دو دوییدن جلو و یکی این بازوي حاج حسن رو گرفت،یکی اون بازوش رو و بردنش با سلام و صلوات بالاي مجلس نشوندن و احوالپرسی آ شروع شد که یه مرتبه زنگ زدن و یه خرده بعد حاج آقا جلیل که از سر شناساي بازار و معتمدین کسبه بود وارد شد و یه نگاهی به این ور و اون ور کرد و راست رفت طرف حاج حسن آقا!حاج حسن آقا که جا خورده بود و انتظار دیدن یکی از همکاراش رو تو خونه ي خواهرش نداشت،از جاش بلند شد و یه قدم رفت جلو و دو تایی دست انداختن گردن همدیگه و ماچ و بوسه و احوالپرسی

-خیلی خوش آمدین حاج آقا جلیل!منور فرمودین!

-اختیاردارین حاج آقا جوکار!افتخار ماس!وقتی توسط عیال فهمیدم که حاج خانم ، همشیره ي حضرتعالی هستن با شوق خدمت رسیدم که هم اجر روضه نصیبم بشه و هم سعادت دیدار حضرتعالی!

-سعادت از بنده س!بفرمایین حاج آقا!بفرمایین!

خلاصه حاج آقا جلیل نشست کنار حاج حسن و مردم همینطوري می اومدن و کم کم سالن پذیرایی پر شد.از اون طرف ساعت حدود شیش بود که حاج عباس اینا رسیدن و مهرداد ماشین رو یه جا پارك کرد که حاج عباس گفت

-تو اول برو ببین کی اونجاس کی نیس؟

اسماشونو بنویسم بیارم براتون آقا جون؟

-باز شوخی کردي؟برو ببینم!

romangram.com | @romangram_com