#بوی_نا_پارت_63


-پسرش شاگرد شوفره؟

» حاجی همونجور که لقمه تو دستش بود مات به نگین نگاه کرد و بعد گفت «

-آخه من می آم تو رو به شاگرد شوفر بدم؟

-خب نه آقا جون!اما شما گفتین باباش کامیون داره!

گفتم کامیونداره نگفتم کامیون داره!باباش یه شرکت ترانزیت داره!خودش پنجاه تا کامیون داره!تو شرکت ش صد تا کامیون زیر دست شه!مدیریت ش با حاج اسمال و پسرشه!

-بابا جون حالا نمیشه یه خرده دیگه به من وقت بدین؟

-وقت که داري!واسه جواب عجله ندارم!هفته ي دیگه م جواب دادي،دادي!

-هفته ي دیگه؟

-پس چی؟مگه واسه فکر کردن چقدر وقت لازمه؟

-مثلا یه سال!

-مگه می خواي چیزي اختراع کنی که احتیاج به یه سال فکر کردن داره؟می خواي فکر کنی که شوهر بکنی!همین!

-بابا جون آخه این فکر نتیجه ش یه عمر زندگیه!

-بالاخره باید شوهر بکنی یا نه؟

آره اما من دلم نمی آد شما و مامان رو ول کنم و برم!من انقدر شماها رو دوست دارم که...

-من خَر بشو نیستم!بیخودي م براي من قصه نگو!باید تو شوهر کنی!والسلام!نامه تمام!

خب!اینم از خونه ي حاج حسن!اما از این ماجرا چند روزي گذشت و شد پنجشنبه!پنجشنبه ها کارخونه ي حاج عباس تا ساعت یک بیشتر کار نمی کرد.حجره ي حاجی م همینطور.

» ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که حاج عباس و لیلا خانم و مهرداد ،سر ناهار بودن که حاج عباس گفت

-لیلا خانم روضه یادتون نره!

-نه ، یادم هس!

romangram.com | @romangram_com