#بوی_نا_پارت_56


-چشم!سلام حاج آقا!

-سلام علیکم!حالا بگو ببینم چی شده اومدي خونه؟

-پس کجا برم؟

-می گم چرا کارخونه رو انقدر زود تعطیل کردي؟

-ساعت پنج کارخونه تعطیله دیگه!

-پس شما کی کار می کنین؟

-بابا جون شما...

-زهر مار!

-یعنی حاج آقا!کارخونه از هفت صبح کار می کنه تا پنج بعد از ظهر!دیگه پنج کارگرا جون ندارن که کار کنن!اگرم بخوایم شیفت شب بذاریم که باید یه مدیر بگیریم!شما به یه نفر دیگه اعتماد دارین؟خودمم که دیگه بعد از ده ساعت کار،نمی کشم یه شیفت دیگه کار کنم!

-اي اي اي!جوون م بود جووم قدیم!روزي شونزده هیفده ساعت کار می کردیم و خم به ابرو نمی اوردیم!

» لیلا خانم که تا اون موقع ساکت نشسته بود و نسکافه ش رو می خورد،یه نسکافه م براي مهرداد درست کرد و گفت «

-بشین نسکافه ت رو بخور!آقات آدم رو با تراکتور اشتباه گرفته!

» حاج عباس همونجور که یه حبه قند می ذاشت دهن ش گفت «

-آقاش اگه خودش اینجوري کار نمی کرد،از کسی توقع نداشت!

» تو همین موقع پري با یه طرف میوه اومد تو تزاس و گفت «

-سلام مهرداد خان!

» مهرداد آروم گفت «

-سلام پري خانم!

» حاج عباس چاییش رو قورت داد و یه نگاه به پري کرد و گفت «

romangram.com | @romangram_com