#بوی_نا_پارت_55
-اونم بازاري بود!
-اولش که نبود!مدرکش رو گرفت و به باباهه گفت می خوام روي پاي خودم واستم!یه مدت افتاد دنبال کار!دو سه سالی م کار کرد!ماهی چندرغاز بهش دادن!دید خرج رفت و آمدشم نمی شه!برگشت پیش باباش!باباشم یه مغازه ي عطاري دهنه ي سبزه میدون براش خرید!بیا الان ببین چیکار می کنه!وقت نداره جواب سلام ت رو بده!روزي سه میلیون نذاره جیبش کرکره ي دکون ش رو پایین نمی کشه!
-خب نمی خواد،چیکارش کنم؟
-از بس لوسش کردي شما خانم!راستی شب جمعه خونه ي خواهرم روضه س!حاضر باش بریم!
-چطور بود عفت خانم؟
-خوب بود،سلام رسوند!حوله مو بذار می خوام برم یه آب بریزم تن م!
-استخر نمی ري؟
-نه!همسایه ي مشرف داریم گناه داره!
این از برگشتن حاج حسن!اما حاج عباس وقتی رسید خونه و یه حمام کرد و رفت یه چرت خوابید و بعدش که بلند شد،لیلا خانم بساط چایی و نسکافه و شیر و کیک رو برده برد تو تراس.حاج عباس م لباس شو پوشید و با سر خیس رفت تو تراس و نشست که لیلا خانم یه نسکافه براش درست کرد و گفت
-بخور خستگی ت رو در می کنه!
-من لب به این نمی زنم!این چیه شما می خورین؟تلخ عین دمب عقرب!یه چایی برام بریز!
» تو همین موقع،مهرداد پسر حاج عباس م اومد تو تراس و سلام کرد -«
-سلام آقا جون!
» حاج عباس برگشت یه نگاه بهش کرد و گفت «
-سلام و حناق!سلام و مرض!تو پسر نمی تونی مثل آدم باباتو صدا کنی؟
-مگه چی گفتم آقا جون؟
-باز می گه!پسر صد بار گفتم به من بگو حاج آقا!ما اگه تو خونه یه بار به بابامون،آقاجون می گفتیم،شبش از گوش درد تا صبح خواب مون نمی برد.حاج آقا خدا بیامرز همچین این لاله ي گوش مونو با ناخناش می گرفت و فشار می داد و می پیچوند که ازش خون می زد بیرون!
-آخه الان تو این زمونه کی به باباش حاج آقا می گه که من بگم؟
-چها تا آدم حسابی!می خواي منو سکته بدي؟
romangram.com | @romangram_com