#بوی_نا_پارت_5

-حسن سوارشون شدي؟

-آقام ببینه با کمد بند می زندم!

-آقات الان سرش گرمه!

-حواسش هست!تو آقامو نمی شناسی!می گه من پشتمم چشم داره!

-آب بهشون بدیم؟

-خودم می دم!

-بابام می گه اینا بهشون آگاه شده که امروز می کشن شون!ببین دارن می لرزن!از ترس شونه!

-نه بابا!آقا جونم می گه وقتی اسماعیل می خواسته ابراهیم رو بکشه ، خدا نذاشته و این گوسفندا رو فرستاده که جاش قربونی کنن!

-بدبخت آقات بی سواده!اسماعیل که نمی خواسته ابراهیم رو بکشه!ابراهیم می خواسته اسماعیل رو بکشه!

-آقاي خودت بی سواده!من گفتم ابراهیم می خواسته!

-غلط کردي!همه شنیدن گفتی اسماعیل!

-اما بچه ها راست می گه!از ترس داره اینجاشون می لرزه!

-خب بهشون آگاهه دیگه!

-دست بهشون نزنین!حیدر نکن!گوشت تن شون آب می شه!به آقام می گم آ!

-حسن!به بچه هام نذري می ده آقات؟

-کی!آقاش انقدر ... خوره که به آدم بزرگاش انقدري نذري نمی ده که بشه یه آبگوشت باهاش درست کرد!اون وقت به بچه ها نذري می ده؟

-آقاي خودت ... خوره!شماها دوازده نفرین آقاي من چه گناهی کرده؟دو تا گوسفند و یه محل آدم!تازه فامیلامونم هستن!الان دیگه می آن!

-حسن بذار من یه دقه سوار این قهوه ایه بشم!

-نمی شه!اقام دعوام می کنه!


romangram.com | @romangram_com