#بوی_نا_پارت_4
صغري خانم زن حاج مصطفی دویید طرف در اتاق و همونجور که پس کله ي حسن رو گرفت و هولش داد:» بیرون،گفت
-بابا این هنوز بچه س!تکلیف نشده که!برو بیرون ذلیل مرده!کی گفت بیاي تو؟!
-وا!صغري خانم!اینو الان اگه زنش بدي و شیش ماه بعد سه قلو بچه دار می شه!
!» همه زن آ زدن زیر خنده «
-خاك به گورم!رباب خانم هیس!صدا می ره بیرون حاجی صداش در می آد!
-ننه!ننه!
-اه...چه مرگته؟
-آقا جون می گه چه خبره انقدر سر و صدا می کنین؟!
-اي واي خاك تو سرم!دیدین صداش در اومد؟
-ننه یه چایی می دي بخورم؟
-حناق بحوري تو!برو گم شو بیرون!
-پس یه حبه قند بده بذارم دهن م!
-می ري یا با لنگه کفش سیاه و کبودت کنم؟!
حسن از تو اتاق اومد بیرون.دلش ضعف رفته بود واسه یه حبه قند!شلوارش رو کشید بالا و رفت تو حیاط سراغ ! گوسفندا که بچه هاي همسایه دورشون جمع شده بودن و انگولک شون می کردن
-دست بهشون نزنین!چیه جمع شدین اینجا؟دست نزن احمد!
-گناه دارن زبون بسته ها!
-چه دنبه اي دارن!
-قهوه ایه چاق تره!
-دست نزن دنبه ش اب می شه!
romangram.com | @romangram_com