#بوی_نا_پارت_42

-دست شما درد نکنه!هفته ي پیش داداش عباس فرستاد!

-لا اله الا الله!بر شیطون لعنت!

-بفرمایین دیگه دادش!

-شما بفرمایین اول!

حاج خانم رفت تو خونه و پشت سرشم حاج حسن وارد شد و حاج خانم رفت طرف سالن و یه جا بالاي سالن ایستاد «خیر باشه ایشالا! - « و یه مبل به حاج حسن تعارف کرد و بعد خودشم نشست و گفت

-خدا آخر و عاقبت همه مونو به خیر کنه!

--شربت میل دارین یا چایی داداش؟

-از ما دیگه گذشته خواهر که به چیزي میل بکنیم.هرچی حاضر باشه خوبه.

-ثریا جون بپر شربت بیار،چایی رو هم دم کن.

-بی وقت مزاحم شدم!

-این حرفا چیه؟

» ثریا رفت تو آشپزخونه که حاج حسن گفت -«

-خواهر کاشکی شما از این نامرد پول براي خونه نمی گرفتین،من که بودم!چشمم کور می شد پول خونه رو هر چقدربود می دادم!الانم طوري نشده!دویست میلیون ازش گرفتین دیگه!من الان یه چک می نویسم و می دم دست شما!فردا زنگ بزنین بیاد دم در و پرت کنین تو روش که بره پی کارش و دیگه م پا تو این خونه نذاره!حرفم داشت،پنجاه میلیون صد میلیون می ذارم روش که دیگه بهانه نداشته باشه!

-واي!واي!این حرفا چیه دادش!صلوات بفرست!آخه شما برادرین!

-معاذ الله که این برادر من باشه!این نامرد!این بی حیا!

-استغفرالله!خان داداش بعیده که این حرفا از زبون شما شنیده بشه!

-لا اله الا الله!آخه شما نمی دونین خواهر!

-چی شده مگه؟دیدین همدیگرو؟حرف تون شده؟

-کاش امروز قلم پام شیکسته بود و مسجد نمی رفتم!چه می دونستم که این از خدا بی خبرم اونجاس!


romangram.com | @romangram_com