#بوی_نا_پارت_41

-خب تعطیلش کنه!

-دو و نیم بعد از ظهر؟

-آره!مگه چیه؟من این شرکت رو براش وا کردم که سرش گرم بشه!به پولش که احتیاج ندارم!همون تا ظهر وا باشه

براش کافیه!

-بیا برو که الان خلقت تنگه!بیا برو!

-کو ابرام آقا؟

-رفت ماشین رو در بیاره!

-شما کاري نداري؟

-نه،به سلامت!یواش برو!

-چشم!

حاج حسن از خونه اومد بیرون و ابرام آقا رو مرخص کرد و خودش سوار بنز آخرین مدلش کرد و حرکت کرد خونه ي حاج خانم،خواهر کوچیکه ي حاج حسن،نزدیک پارك ملت بود.یه خونه ي چهارصد متري دو طبقه که چند سال پیش حاج عباس و حاج حسن براش خریده بودن و عفت خانم که بعد از مشرف شدن به مکه،همه بهش حاج خانم می گفتن و تو فامیل از عزت و احترام خاصی برخودردار بود،تنهایی با یه خدمتکار دختر توش زندگی می کرد و طبقه یبالاشم به یه زن و شوهر جوون با یه بچه،به قیمت خیلی پایین اجاره داده بود.نه براي پولش!براي اینکه خونه خالی نباشه و حاج خانم تنها نمونه و دلش به یه همسایه گرم باشه!

حاج حسن آقا یه ربع بیست دقیقه ي بعد رسید تو کوچه ي حاج خانم و ماشین رو یه جا پارك کرد و زنگ خونه شون رو زد و وقتی ثریا،کارگر خونه ي حاج خانم آیفون رو جواب داد،حاج حسن با صداي بلند به طوري که اگه همسایه اي کسی اون طرفا ایستاده بشنوه گفت

-منم.حاج حسن!سلام علیکم!همشیره تشریف دارن؟

-سلام حاج آقا!بعله!بفرمایین!

ثریا در رو باز کرد و حاج حسن با چند تا سرفه و چند تا یا الله،وارد خونه شد.گرفته و ناراحت! اول همونجا ایستاد و نگاهی به باغچه و درختا کرد و بعد آروم آروم رفت طرف پله ها و رفت تو تراس و از همونجا یه یالله دیگه م گفت و چند تا سرفه کرد که در راهرو باز شد و حاج خانم اومد بیرون

-سلام دادش.چرا تشریف نمی ارین تو؟

-سلام خواهر!حال شما؟احوال شما؟

-به مرحمت شما!بفرمایین!

-می گم خواخر باغبون بفرستم یه دستی به باغچه بکشه؟


romangram.com | @romangram_com