#بوی_نا_پارت_43
همین موقع ثریا با یه سینی که توش لیوان شربت بو داومد و سالن.حاج خانم با اشاره فهموند که جلو ثریا حرف نزنه!حاج حسن م ساکت شد و لیوان شربت رو برداشت و گذاشت رو میز و تا حاج خانم به ثریا اشاره کنه که یعنی تنهاشون بذاره،با تسبیح ش بازي کرد و وقتی تنها شدن گفت
-من همیشه نمازم رو می ذارم یه ساعت یه ساعت و نیم از ظهر گذشته می خونم که وقتی می رم مسجد،چشمم به این رو سیاه نیفته اما از بخت بد،هر چند وقت به چند وقت بر می خورم بهش.
-تو مسجد دیدینش؟
-قربون خونه ي خدا برم که گاهی این ناپاکا توش پا می ذارن!
-تو رو خدا این حرفا رو نزنین داداش!آخه مگه کدورت شماها از همدیگه چقدره که بعد از گذشتن چهل سال از بین نمی ره!
-این به دل من د اغ نشونده!حاجی رو این کشت!
-داداش اونکه از قصد نکرده!جوون بود یه خطایی کرد!
-آبرو برامون نذاشت!آواره مون کرد!بد نام مون کرد!
-دیگه گذشته ها گذشته!الان خاندان جوکار،به همت شما دو تا برادر،عزت و آبرویی براي خودش داره،اسم بابامون رو زنده کردین !ماشالا ماشالا،هر کدوم تون خودتون رو تکون بدین میلیارد میلیارد ازتون پول می ریزه زمین!دیگه وقتش نیست اختلافا رو کنار بذارین؟
-من تا دم مرگم دلم با این کافر صاف نمی شه!
-چرا!چرا!صاف می شه!فقط یه خرده گذشت می خواد !شربت تونو بخورین!می گه در عفو لذتی ست که در انتقام نیست!
-آي گفتی خواهر!آي گفتی!
-ببینین حالا گذشت چقدر خوبه!
-نه!من انتقام ش رو می گم!
-شیطون رو لعنت کنین داداش!اون خودشم خیلی ناراحت و خجله!حالا بگین ببینم زن داداش چطورن؟
-الحمدالله!خوبه!دعاگوئه!
-نگین جون چی؟
-از صبح می ره تا شب!
-شب؟مگه کی بر می گرده خونه؟
romangram.com | @romangram_com