#بوی_نا_پارت_38

-شیکر داره؟

-داره!

-زیاد شیرین نباشه قندم می ره بالا!

-به اندازه براتون شکر ریختم!دیگه بعد از اینهمه سال اندازه ي شکر شوهرم دستم هست حاج اقا!

حاجی که از صحبتهاي سارا خانم که با ناز و ادا همراه بود ته دلش یه جوري شده بود،لیوان عرق بهار نارنج رو از تو سینی برداشت و یه قلپ خورد و گفت

-دست شما درد نکنه سارا خانم!همه چی ش به قاعده س!

-حالا می شه بفرمایین چی شده که انقدر خلق تون تنگه؟!

» حاجی تازه یادش افتاد که امروز چی شده!لیوان رو گذاشت تو سینی و گفت «

-خدا می دونه که من اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه اینو می کشم!

-کی رو؟

-این مرتیکه رو! این قاتل رو!

-قاتل کیه!

-این عباس!این بی چشم و رو!

-داداشت؟

-من دادش ندارم که!منم و سه تا خواهر!اون داداش من نیس که!

-آخه این چه حرفی یه می زنی شما؟

-ببین!شده بکشمش و پول خونش رو بدم،می دم که این جیگرم راحت بشه!

-مگه شما دور از جون قاتلین!

-آره آره!قاتل اینم!تا خونش رو نریزم راحت نمی شم!


romangram.com | @romangram_com