#بوی_نا_پارت_37

-جوکار چیه؟حاج آقا!

-خب،حاج اقا عباس جوکار!

حالا بشنوین از حاج حسن آقا! «

حاج حسن م اون روز تند نمازش رو تموم کرد و رفت حجره و چون خیلی عصبانی بود،حجره رو سپرد دست شاگرداش و برگشت خونه و عصبانی تو همون حیاط،زیر درختا نشست!

کارگرشون ابرام اقا که اینو دید،زود رفت تو خونه و سارا خانم رو خبر کرد که حاج آقا اومده و تو حیاط نشسته!سارا خانمم که اخلاق حاج اقا رو می دونست،فهمید که حتما باید یه اتفاقی افتاده باشه که حاجی نیومده تو!چون هر وقت حاج حسن عصبانی بود اینکارو می کرد!

» تند یه عرق بهار نارنج که حاجی دوست داشت درست کرد و گذاشت تو یه سینی و رفت تو حیاط و تا رسید گفت

-سلام!

-سلام!

-چرا زود اومدي؟

» حاجی جواب نداد که سارا خانم گفت «

-طوري شده حسن؟

-سارا خانم شما هر وقت منو حسن صدا می کنی،من فکر می کنم کارگر این خونه م!بابا من به ابراهیم می گم ابرام آقا!تازه سی سالشم بیشتر نیس!اون وقت بنده براي شما همیشه حسن م!

-ببخشین!حسن آقا!

-بابا احترام امامزاده به متولی شه!حاج آقا!حاج آقا!

-چشم !چشم!حالا بفرمایین چی شده حاج اقا!

-وقتی شما احترام منو نگهدارین،این دختره از من حساب می بره و قدم از قدم ور نمی داره!

-من که گفتم چشم!

-بابا کیشمیش م همینجوري صدا نمی کنن!می گن کیشمیش دم دار!کیشمیش پلویی!

-چشم حاج اقا،چشم!بفرمایین!اینم عرق بهار نارنج!


romangram.com | @romangram_com