#بوی_نا_پارت_35
-اون برادر من نیس!دشمن منه!
-آخه مردم چی می گن!
-اه...جلو مردم که با همدیگه کاري نداریم!
-حالا بلند شو برو بگیر یه ساعت بخواب تا حالت بهتر شه!پاشو!
-پري!پري!
-بعله حاج آقا؟
-اون دمپاییاي منو بیار!
پري یه دختر جدود بسیت و چند ساله بود که از چهارده پونزده سالگی تو خونه ي حاج اقا کار کرده بود و در واقع عضوي از این خانواده بود،درست مثل مهدي خان کارگرشون که اونم ده دوازده سالی بود که اونجا کار می کرد و هم خدمتکار خونه بود و هم راننده شون!
با فریاد حاج عباس،پري مثل برق دویید و دمپایی حاجی رو برد تو سالن و جلو پاش جفت کرد که حاجی یه نگاهی بهش کرد و گفت
-این چه سر و وضعی یه ذلیل مرده!
-چی حاج آقا؟
-این لباسا چیه می پوشی؟تو تو این خونه کارگري یا چه میدونم مانکن؟
-مگه چی شده حاج آقا؟
-والا من تو رو که می بینم فکر نمی کنم پري اي!همه ش فکر می کنم نیکول کیدمني!
-وا حاج آقا شما اینا رو از کجا می شناسی؟
-از سر و وضع تو دختره ي اتیش به جون گرفته!این چه لباسی یه پوشیدي؟
-حاج آقا خودتون این لباس رو از دبی برام اوردین!
-من آوردم؟من به گور پدرم خندیدم!برو درش بیار!
لیلا خانم که دید حاجی عصبانیه،یه اشاره به پري کرد که پري م با یه چشم گفتن رفت تو آشپزخونه و حاجی م دمپایی ش رو پوشید و بلند شد و گفت
romangram.com | @romangram_com